مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترو نوشت شماره یکصد و بیست و هشت

از پنجره مترو به کوه­های شمال مسیر تهران-کرج خیره شده بودم که از برف روز گذشته سفید بود و ابری بزرگ بر آن سایه انداخته بود.

پرچم­های سیاهی در حاشیه راه برای محرم قد برافراشته بودند.

براق بودن پارچه­های آنها و تکان­هایشان در باد شدید، اروتیسمی را القا می­کرد که احساس کردم هر لحظه تیرهای پرچم به ارگاسم می­رسند.

مردی که در باغی کنار ریل، روی پشت­بام خانه بود، کابل آنتن در دست سقوط کرد و به سان تصویری از پنجره­ی مترو گذشت.

سینمای صامت پنجره را رها کردم؛ داخل مترو مردی داشت ذکر می­گفت و تسبیح می­چرخاند. دختری تجدید آرایش می­کرد و پسری از گوشه­ی صندلی او را نگاه می­کرد.

حقیقت ملموس درون مترو وهم بود و بیرون مردی سقوط کرده بود و تصویر گذشته بود.

مترو نوشت شماره یکصد و بیست و زن

(برای زنانی که قربانی شدند)

پدر به پسر گفت حالا باید انتقام را بگیری تا از کابوس­هایت رهایی یابی.

زن ایستاده بوده لبه­ی سکو و قطار که لرزش ریل­ها آمدنش را خبر می­داد.

پسر به پدر نگاه کرد که سکوت کرده بود و بغض کرده بود.

پدر به پسر گفت من نیز سالها پیش جای تو بودم و پدرم نیز سالها قبل­تر همین کار را کرد.

پیرزن به پسر گفت پدران ِ سالها پیش نیز اینگونه زیستند؛ از کابوس­هایت رها می­شوی پسر!

زن ایستاده بود لبه­ی سکو که چادرش را بادی از دهانه تونل تکان می­داد.

پسر پشت زن ایستاد و دستانش را بالا آورد.

صدای قطار که آمد دست­های پسر پشت زن را لمس کرد.

راهبر قطار ترمز نکرد، با چشمانش گفت نمی­توانم ترمز کنم.

دستم را جلوی قطار گرفتم.

دستهای دیگر آمدند و جلوی را گرفتند.

دستی آمد و دست پسر را گرفت.

دستهایی آمد و دست پسر را گرفت.

دستها زیاد شدند و قطار دیگر نتوانست جلوتر برود.

زن ایستاده بود لبه­ی سکو.

چادرش را به باد سپرد و گفت پیش از ما نیز زنانی اینگونه زیستند و

بدینسان مردند.

مترونوشت شماره یکصد و بیست و شش

 ساعت 22:40 جمعه شب

ایستگاه دانشگاه امام علی

از پله­های ورودی ایستگاه پایین رفتم.

مسئول اتاق کنترل خواب بود.

وارد سکوی ایستگاه شدم.

هیچ جنبنده­ای آنجا نبود.

فضایی وهم­آلود...

صدای موسیقی از بلندگوی ایستگاه شنیده می­شد.

و هوهوی رعب­انگیزی که همیشه از دالان­های هوا به گوش می­رسد.

و بعد صدای تار از بلندگو در آواز دشتی...

به دیلمان که رسید از سکو پایین آمدم و روی ریل به طرف دهانه­ی تونل حرکت کردم.

چند دقیقه بعد، سکوت و سیاهی مطلق بود.

و لذت مرگ.

مترونوشت شماره یکصد و بیست و پنج

گوشه ابروی دختر، از هفتی ِ شکاف میان دو صندلی دیده می­شد.

مترو تکان که می­خورد، هشتی ِ ابرو کامل می­شد و وسط هفتی ِ شکاف میان دو صندلی توی چشم می­زد.

حواسش که نبود به او نگاه می­کردم.

حواسم که نبود به من نگاه می­کرد.

حواسمان که بود، نگاه را می­دزدیدیم و ناشیانه بیرون را نگاه می­کردیم که شب بود و تاریک.

ایستگاه وردآورد نیم خیز شد که برود.

من که نرفتم او هم نرفت. یا وهم خوشایند من این را  می­گفت.

اتمسفر نیم خیز شد، کرج نیم خیز شد، گلشهر مجبور بودیم پیاده شویم که ایستگاه آخر بود.

بازی تمام شده بود و نگاه ندزدیدیم و خیره شدیم.

و بعد رفتیم...

...

از میان هفتی­ها، خیلی­ها رفتند.

هفتی ِ دو انگشت پیروزی در خیابانهای اعتراض که به خون نشست.

هفتی ِ شکاف میان دو صندلی که به هشتی ِ ابروها نشست.

هشتی ِ میان پاهایش که وقتی هفتی شد باز به خون نشست.

و ایستگاه­ها به پایان رسیدند.

مترو نوشت شماره یکصد و بیست و چهار

دختر آمد به آقای روبروی من گفت که اگر می­شود بروید آن طرف که من هم بنشینم.

نشست روبروی من.

بسته­های خریدش را گذاشت بین پاهایش.

چکمه­هایش تا زانو می­رسید.

برق می­زد.

پاهایش پرانتزی بود و فضای جلوی پاهایم را کاملا اشغال کرد.

کتابم را باز کردم و شروع کردم به خواندن.

کناری­ام گفت رئالیسم جادویی این نویسنده دیوانه­کننده است.

گفتم پیشتاز نیست؛

دیوانه­کننده هم نیست.

چشمانش وزن زیادی از ریمل را تحمل می­کرد.

خیره شده بود به من...

وقتی به او نگاه کردم لبخند زد.

خودش را با موبایلش سرگرم کرد و زیرچشمی مرا می­پایید.

کناری­ام گفت: البته در بیشتر داستانهایش ردپای کارور دیده می­شود.

گفتگوی ما برایش جذاب نبود.

هدفون را از کیفش درآورد و با صدای بلند موسیقی گوش داد.

برق چکمه­هایش چند بار چشمم گرفت.

لحظه­ای که خواست دوباره زیرچشمی نگاه کند مچ نگاهش را گرفتم.

کناری­ام گفت: احتمالا داستانهای سلینجر را خوانده­اید ....

کتاب را بستم، ایستگاه اتمسفر پیاده شدم و منتظر قطار بعدی ایستادم.