مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و سی خ و سنگ

آخرین مترو به سمت کرج بود. ساعت 11 شب و سوز سرما.

با عجله خودم را به درهای مترو رساندم که در حال بسته شدن بود.

از پله­ها پایین رفتم.

انگار هیچ­کس آنجا نبود.

از ردیف شش تایی جلوی واگن زمزمه­هایی می­آمد.

پنجره­ی کوچک باز بود.

نزدیک شدم.

پنج جوان به طرف هم جمع شده بودند.

صدای فندک اتمی.. دود.. نفس....صدای خنده­ی چندش آور

گفتم اینجا مکان عمومی است آقایان

صدای خش­داری گفت: چی؟ چه گهی خوردی؟

برگشتم به طرف انتهای واگن که یکی از آنها صدایم کرد.

سرم را که برگرداندم، مشتی روی صورتم نشست.

..

.

موش سیاهی آمد و روی دستهایم راه رفت. شروع کرد به جویدن لباسم. بعد آمد روی صورتم.

دهانم نیمه باز بود.

زبانم را بیرون کشید و شروع کرد به جویدن.

خون از دهان موش چکه می­کرد.

.

.

صدای ضعیف مامور ایستگاه می­آمد: چه بلایی سرت آوردند؟ بلند شو، ایستگاه آخر است.

مترونوشت شماره یکصد و سی و پنج

به پنجره تکیه داده بودم و کتاب می­خواندم. سه دختر آمدند؛ یکی کنار من نشست و دو نفر دیگر روبرو نشستند. پیرزنی هم آمد و کنار دختر اول نشست.

دخترها با لهجه­ای صحبت می­کردند که برای من ناآشنا بود. پر شور بودند و می­خندیدند.

درست نفهمیدم پیرزن گفت اهل بجنورد هستید یا بروجرد که دخترها گفتند: از کجا فهمیدید؟

گفت: من کارشناس هستم. ده سال کارشناس مواد غذایی بودم، بعد در وزارت علوم استخدام شدم.

دخترها خندیدند و زمزمه کردند که چه ربطی داشت.

پیرزن گفت: دارید می­روید سر قبر پدربزرگتان؟

دخترها لبخندشان خشک شد: بله

- پدربزرگ مادریتان؟

یکی از دخترها گفت: از کجا می­دانید؟

پیرزن گفت: از فکرتان همه را می­خوانم؛ من به همه کمک می­کنم اما برای خودم نتوانستم کاری انجام بدهم.

دیگر حتی یک خط کتاب نمی­توانستم بخوانم، فقط خیره شده بودم به صفحه­ی کتاب و به حرفهای پیرزن گوش می­دادم.

با صدای آرام و پر از بغض ادامه داد: پسر  من نیز مثل شما پر شور بود. سه سال رفت جبهه؛ وقتی برگشت دختر مورد علاقه­اش از ایران رفته بود. پسرم رفت به دنبال او. شش ماه در ترکیه بود، یکسال سوئد و دو سال دیگر از او بی­خبر بودم. بعد دچار بیماری شد و برگشت. سه سال از شدت بیماری در خانه زمینگیر شده بود و سرانجام مُرد.

دخترها دیگر آرام شده بودند و فقط گوش می­دادند.

پسرِ دیگرم کانادا است.

یکی از دخترها پرسید: پیش او نمی­روید؟

پیرزن با همان بغض در صدا گفت: می­روم اما زیاد دوام نمی­آورم. من کبوتر حرم هستم، هر جا بروم باز برمی­گردم به تهران. من عاشق تهران هستم. با همه­ی کوچه­هایش خاطره دارم.

دختری که کنار من نشسته بود سرش را به طرف پیرزن چرخاند: شوهرتان چطور؟ از او راضی هستید؟

بغض در چهره­ی پیرزن نشست: 30 سال پیش جدا شدیم.

دختر کم سن و سال­تر پرسید: پس فراموشش کردید.

پیرزن گفت: فراموش؟ در تمام این 30 سال به خاطرش گریه می­کردم.

- مرد خوبی نبود؟

پیرزن انگار نفسش بالا نمی­آمد: نمی­دانم شاید بد نبود. شاید به درد زندگی من نمی­خورد یا شاید من به درد او نمی­خوردم.

دخترها تقریبا تمام انرژی خود را از دست داده بودند.

پیرزن گفت: قوی باشید. دختر من پلیس است. قبلا کنگ­فو کار می­کرد بعد رفت و پلیس شد؛ فقط بدی­اش این است که مجبور می­شود چادر سرش کند.

موبایل پیرزن زنگ زد: سلام... به آن مردک بگویید پولم را توی حلق حیوانی مثل تو نخواهم ریخت، من خودم لاشخورتر از همه هستم.

دخترها دوباره خندیدند.

پیرزن گفت: من از دختر چهارده ساله تا زن هشتاد ساله دوست و رفیق دارم. شما هم امروز ناهار بیایید خانه­ی من. یک روز دیگر بروید بهشت زهرا.

به تهران که رسیدیم پیرزن به همراه سه دختر رفتند.

مترونوشت شماره یکصد و سی و چهار

مرد میخ بزرگی را از کیفش بیرون آورد و نشست وسط مترو. 

 با چکش به جان میخ افتاد تا کف مترو را سوراخ کند.

گفتم آقا این چه کاری است که می­کنید؟

گفت جای خودم است دارم سوراخش می­کنم؛ اینجا دیگر دریا نیست که با سوراخ من همه غرق شوید.

گفتم صدایش آزاردهنده است.

کف زردی از دهانش بیرون آمد و ریخت کنار پایش؛ با پشت دستش کف را تمیز کرد و بعد، از جیبش هدفون و موزیک پلیری درآورد و گفت: تا من سوراخ می­کنم، شما آهنگ گوش دهید.

زیگفرید حلقه نیبلونگ واگنر را که گوش می­دادم مرد همچنان داشت سوراخ می­کرد.

مترونوشت شماره یکصد و سی و س ک س

 (تقطیع عنوان، به جهت رهایی از مسدود شدن وبلاگ بوده است)

 

فاصله میان دو تن بیش از آن بود که با مترو بتوان آن را پر کرد.

 تهران-کرج فاصله­ای به وسعت زیر پا گذاشتن تمام دوست داشتن­ها و وقت نداشتن­ها.

و مترو آخرین تلاش­های دور افتادگی برای بازیافتگیِ تمام حس بی­فاصله.

خط  میان دو هیاهو برای اثبات جبر ِ فقر ِ رمانتیک کافی بود تا درهم­تنیدگی بدن­های بدون عشق را به چسبندگی ِ نشئه­آور انگشت­های فرو رفته در پشت دختران، تقلیل دهد.

متروی تهران-کرج وصله­ی پارگی ِ رابطه­ای انتزاعی بود که رفت و برگشتش به ارگاسم­های نابارور منتهی شد. آنقدر آمد و رفت که لذت اروتیک جای خود را به خراش­های خشونت­بار فاصله­ی دو شهر داد که یکی مسکن بود و یکی مـُسکّن.

و مترو این را نمی­دانست.

نمی­دانست زنی که از بلندگو می­گوید ایستگاه بعد کرج، دیگر جذابیت خود را از دست داده است.

نمی­دانست جنسیت فروکاسته به لذتهای ناشی از لطافت، جای خود را به خشونت ِ گوشتِ زیر دندان می­دهد، وقتی که صدای ترمزهای مترو، مو را بر تن آدم راست می­کند و آلت­های تناسلی مردان از تماس­های زاده­ی ترمز، بر پشت زنها راست می­شود.

مترو هیچ نمی­دانست. مترو هیچ چیز نمی­گفت.

مترو سخن نگفت. مترو آهن­پاره بود.

مترونوشت شماره یکصد و سی و دو

پسر روبروی من نشسته بود، از دوست دخترش پرسید: مگر خدا شیطان را به خاطر سجده نکردن از بهشت بیرون نکرده بود؟

دختر خندید. پسر ادامه داد: پس شیطان چگونه آمد و آدم و حوا را که وسط بهشت راه می­رفتند، فریب داد؟

دختر گفت: ایمیلش برای من هم آمده بود، با نمک. اما جالب بود.

مردی با سبیل نازک کنارشان نشسته بود، گفت: خدا خودش به شیطان به خاطر عباداتش این اجازه را داد که تا قیامت بتواند انسان را فریب دهد.

دختر خندید.

مرد کناری من، حدود پنجاه سال سن داشت؛ کلاهش را برداشت و دستی روی سرش کشید و گفت: موهای من کو؟

همه به سر سفید مرد نگاه کردیم که برق می­زد.

مرد گفت: آهان یادم آمد، من اصلا مو نداشتم.

نرسیده به ایستگاه اتمسفر، ریلها به اتوبان نزدیک شد؛ روی تابلوی تبلیغاتی بزرگی نوشته شده بود:  

احمدی نژاد، بانیِ البرز می­آید.

مرد کلاهش را بر سرش گذاشت و گفت: البرز ریشه در تاریخ دارد.

پسر روبرو خندید: استان البرز را می­گویند حاج آقا، نه رشته کوه البرز.