صدایی گفت: آقا فشار ندهید.
مرد میانسالی لبخند زد و پاسخ داد: این فشار ما نیست، این بدبختی های ما است که فشار میآورد.
زنی گفت: حداقل زودتر از ماشین شخصی به مقصد می رسیم.
مرد میانسال خندید: البته که سریع میرود؛ بدبختیها خیلی تند پیش میرود.
مترو لحظهای ترمز گرفت، فشار بدبختیها بیشتر شد.
چند لحظهی بعد، دوباره به راه افتاد؛ با سرعت زیاد.
دست فروشی ستارههای نورانی میفروخت، که به میلهای ارتجاعی وصل بودند. دست فروش گفت: باتری اضافه هم دارد.
بیشتر مسافرها یک ستاره خریدند؛ متصل به میلهای ارتجاعی که تکان میخورد.
زن چادرش را جمع کرد توی دستهایش، گفت هیچ وقت نمیتوانی درک کنی ۲۸ سال به انتظار کسی نشستن چه طعمی دارد.
زن روبرویش گره روسری را کمی شل کرد و گفت: مفقودالاثر دیگر معنایی ندارد تمام آنهایی که اسیر بودند آزاد شدند. وقتی نیامد یعنی کشته شده است.
زن، اشکِ گوشه چشمش را با چادر پاک کرد و با بغض جواب داد: مهم بدن اوست. حتی شده یک استخوان بیاورند و بگویند فقط همین از شوهرت مانده است.
پسرِ استخوانی ردیف کناری داشت کتاب میخواند. دختری کنارش بود و داشت با موبایل حرف میزد: ببین عزیزم وقتی پول نداشته باشی دیگر جذاب نیستی، این ربطی به زشتی و زیبایی ندارد.
مترو هنوز به کرج نرسیده بود. پسر استخوانی دچار رعشه شد. کف سفیدی از دهانش خارج شد. دختر موبایلش را قطع کرد و جیغ کشید. پسر داشت میلرزید و میگفت کارمان تمام است.
سرعت مترو زیاد شده بود. بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم قطار از کنترل خارج شده است لطفا خونسردی خود را حفظ کنید.
مترو به سمت حفره ی سیاهی شتاب میگرفت.
مرد بچهٔ شش ماههاش را محکم بغل کرده بود و خودش را چپاند توی مترو.
مسافری جایش را به او داد تا بنشیند.
بچه داشت بیتابی میکرد. پیرمرد کناری گفت: بچه فقط توی بغل مادرش آرام میشود.
مرد بچه را تکان میداد و گفت: طلاق گرفت. از بس که بیپولیِ من، امانش را بریده بود.
پیرمرد گفت: امان از بیپولی. اوضاع مملکت هر روز بدتر میشود. چند سال دیگر دست بچهات را میگیری و میروید جلوی یک مغازه میگویی ببین پسرم به اینها که داخل مغازه است میگویند گوشت، ما در سالهای دور با آن، آبگوشت درست میکردیم.
صدایی گفت: آقا، بچه را ساکت کن.
صدای زنی آمد: بچه تشنه است که بیتابی میکند. آب میخواهد.
بچه به سخن آمد و آرام به پدرش گفت: به من گوشت دهید پیش از آنکه دیر شود.
پیرمرد داشت ادامه میداد: اوضاع مملکت هر روز بدتر میشود، از ما که گذشت خدا به این بچهها رحم کند..
صدای خش داری گفت: آقا بحث سیاسی نکنید.
بچه داشت گریه میکرد..
صدای زن دوباره آمد: بچه تشنه است.
مسافری فریاد زد: آقا خفهاش کن. ونگ ونگ ونگ، سرمان رفت.
مرد بلند شد و بچهاش را بالا گرفت و گفت: فقط شش ماهش است، تشنه است. آب میخواهد.
صدای شلیک آمد و تیری بر گلوی نوزاد نشست.
مرد یقه لباسش را مرتب کرد و به دوستش گفت: اینجوری باید صندلی گرفت؛ ایستگاه اول مترو، هر کس جلوی در باشد و امکان تصاحب یک صندلی داشته باشد، بیشعور میشود و هل میدهد، همان آدم وقتی که عقب ایستاده و امیدی به یافتن صندلی ندارد، به نشان تاسف به هل دادنهای جلوییها سر تکان میدهد و روشنفکر میشود.
بعد کتش را در آورد و انداخت روی پایش و ادامه داد: گور پدر شخصیت. مهم صندلی است که ما گرفتیم.
دوستش گفت: امکان لذت جویی که نباشد آدم، روشنفکر و فیلسوف و نظریهپرداز میشود.
مرد نگاهی به من انداخت که بالای سرشان ایستاده بودم؛ گفت آقا شما عجب قدی داری، باید بسکتبالیست میشدی.
دوستش آهسته گفت: لابد هر خانمی هم که سینههای بزرگ داشته باشد باید پورن استار شود.
دختری ردیف کنار، زیر پوستی خندید.
مرد دوباره نگاهی به من انداخت و کتابی که میخواندم، با پوزخندی گفت: توی این کتاب چی نوشته، بخوان که ما هم بدانیم.
برایش خواندم: حکمِ نوشته این است؛ خون ریخته را خون تازه میباید.
دوستش گفت: بله آقا درست است؛ خیلی از آنها که پدرشان بچهٔ جنگ بوده است، بسیجی شدهاند.
دختر ردیف کناری گفت: پدر من در جنگ کشته شد.
دست لاغر و پر موی مرد میلهٔ مترو را محکم چسبیده بود.
مترو ترمز گرفت. همه به جلو پرت شدند. مرد نیز به جلو پرت شد.
دست لاغر و پر موی مرد به میله چسبیده بود و از بدنش جدا شده بود.
صندلی کناری خالی شد. مرد آمد و نشست.
دست، همچنان آویزان بود و خون داشت قطره قطره چکه میکرد.
مرد گفت: جنگ ما فقط با عراق نبود، داشتیم با همهٔ دنیا میجنگیدیم، با انگلیس، با اسرائیل، با امریکا...
بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه شهید نواب صفوی
مرد گفت: ما فقط توی جبهه آدم میکشتیم نه توی خیابان. یک دست توی جبهه از دست دادن، برای وطن کار بزرگی نیست. اما شما چرا دست روی دست گذاشتید.
دست فروش نزدیکتر شد و گفت: چسب دارم، چسب. چسبهای امریکایی اصل.
مرد یک چسب خرید. دستش را برداشت و چسباند.
ایستگاه میدان حر از قطار پیاده شد.