مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و شصت و پنج

بیشتر آدم‌ها لباس مشکی پوشیده بودند.

مردی با لباس قرمز میان آن‌ها چیزی عجیب بود یا شاید گستاخانه.

چند جوان در ردیف جلویی با گوشی موبایل داشتند نوحه گوش می‌دادند، با صدای بلند.

هیچ کس اعتراضی نمی‌کرد.

بلند شدم و گفتم: اگر امکان دارد صدایش را کم کنید.

همه‌شان با صدای خش داری گفتند نه امکان ندارد.

گفتم: اینجا مترو است، ماشین شخصیتان که نیست.

یکی از جوان‌ها جواب داد: دقیقا به همین دلیل، تو نمی‌توانی بگویی صدا را کم کنیم. ماشین شخصی‌ات که نیست.

دختربچه‌ای به پدرش گفت: کتابهایی که از نمایشگاه خریدیم بده به من.

پدرش گفت: برای چه می‌خواهی؟

دختر لبخند زد: می‌خواهم بخوانم.

بعد کتابی را برداشت و با صدای بلند شروع کرد به خواندن: دیر زمانی زود به بستر می‌رفتم...

مترونوشت شماره یکصد و شصت و یار

مترو به سمت کرج حرکت کرد. هوا گرم بود و مسافر‌ها بی‌طاقت بودند و زیر لب فحش می‌دادند.

دو مرد دست یکدیگر را گرفته بودند و آرام داشتند حرف می‌زدند.

چند نگاه به سمت آن‌ها چرخید.

یکی از دو مرد، دیگری را بوسید.

چند نفر بی‌صدا خندیدند.

پیرمردی گفت: خدا قهرش می‌آید.

مسافری گفت: به این‌ها می‌گویند بچه ..ونی

دختری دست دوست پسرش را‌‌ رها کرد و به طرف دختری آن طرف مترو رفت؛ او را بغل کرد و بوسید، بعد بوسیدن ادامه یافت و لبهای یکدیگر را به حرکت واداشتند.

چند مرد به آغوش مردهای دیگری در مترو رفتند و چند زن به آغوش زنان دیگر.

پیرمرد به خود لرزید و فریاد برآورد خدایا عذابت را نازل کن.

آسمان سیاه شده بود.

ابر‌ها به هم پیوسته بودند. صدای رعد و برق، مترو را می‌لرزاند.

مترو از ریل خارج شد، به سمت سکوهای اعدام رفت و تمام آن‌ها را شکست.

مترونوشت شماره یکصد و شصت و سه

جمعه شب بود و متروی کرج حال و هوای کار نداشت.

کفش‌های جفت شده زیر پا‌ها، چپ و راست می‌شد. کفش‌های سفید پسر بچه‌ای که هنوز حرف نمی‌زد و راه افتاده بود، طول مترو را می‌آمد و می‌رفت. به صندلی‌ها و آدم‌ها سرک می‌کشید.

ردیف شش تاییِ جلویی، دو پسر جوان، یکی نشسته و دیگری ولو شده بود روی صندلی. بوی اعتیادشان از چشم‌ها و گونه‌های گودشان بالا می‌رفت. دائم زیر لب فحش می‌دادند و ناله می‌کردند.

پسر بچه سراغ آن‌ها رفته بود و اتفاقا آن‌ها هم با بچه مهربان بودند و سر به سرش گذاشتند.

پدر، بچه‌اش را صدا کرد. به جوان‌ها گفت: ببخشید مزاحم شما شد.

یکی از جوان‌ها، با صدای گرفته گفت: ما مزاحم او شدیم. بعد رو کرد به بچه و ادامه داد: بیا عمو، نترس.. ما هم یک زمانی آدم بودیم.

دختر جوانی از انتهای واگن بلند شد و به طرف من آمد. خم شد. صورتش را نزدیک صورتم آورد. لب‌هایش روی گونه‌هایم نشست. بوسید و رفت.

مرد، جلوی چشم‌های بچه‌اش را گرفت.

مترونوشت شماره یکصد و شصت و دو

برای چشم­های آمنه و چشم­های مجید

من اسید بودم.

مترو از من می‌سوخت.

چشمانش جایی را نمی‌دید.

او عشق بود و مرا کور کرد.

و من عشق نبودم، فقط اسید بودم که او را کور کرد.

و حالا قطره قطره به دستان عشق بر چشمان مترو فرو می‌ریزم.

مترو بوق می‌زند و ناله می‌کند. ایستگاه به ایستگاه می‌ایستد و التماس می‌کند. مترو، آدم گریه می‌کند در هر ایستگاه.

و من اسید بودم و قطره قطره به چشمان مترو فرو می‌رفتم.

مترو پیش از من نیز کور شده بود. از عشق نه از اسید. فقط دردش جای دیگر را می‌سوزاند.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه امام خمینی

مسافری گفت: برای دادگاه همین جا باید پیاده شوم؟ می‌خواهم انتقام بگیرم.

مترونوشت شماره یکصد و شصت و شک

سردوشی‌های مرد نشان می‌داد که سرهنگ است.

آخر شب بود و مترو خلوت.

سرهنگ انگشت در بینی‌اش کرد، بعد انگشتش را به گوشهٔ صندلی مالید.

چشمش به چشم من افتاد که او را نگاه می‌کردم.

بلند شد و آمد کنارم نشست؛ آرام و با لحنی تهدیدآمیز گفت: بی‌ناموسی اگر این قضیه را در مترونوشت‌هایت بنویسی، من آبرو دارم؛ می‌فهمی؟

گفتم: نمی‌نویسم.

وقتی بلند شد چشمم به اتیکت روی سینه‌اش افتاد که نوشته شده بود: محمدعلی ناظم زاده 

....

و این، همهٔ ماجرا نبود.