مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و سی و هفت

مترو شلوغ بود.

مردی با موهای جوگندمی داشت به کناری‌اش می‌گفت: از عید نوروز قرار است بنزین لیتری هزار تومان بشود.

مترو تکان خورد و موبایل یک نفر افتاد زیر دست و پا.

سر و صدای مترو پر بود از شکایت و ناله.

مرد جوانی سیگاری درآورد و گذاشت گوشه لبش؛ سیگار را روشن نکرد.

رفت گوشهٔ واگن و تنبورش را درآورد و شروع کرد به نواختن.

ایستگاه دانشگاه امام علی سه مرد تنومند سوار شدند.

مترو که حرکت کرد به سمت مرد تنبورنواز رفتند.

با چماق‌هایشان کوبیدند روی سر مرد.

چندین بار میان شلوغی جمعیت چماق‌ها بلند شد و فرود آمد.

ایستگاه میدان حر، مرد‌ان تنومند پیاده شدند.

همه ایستاده بودند و نگاه می‌کردند.

مترو وارد تونل که شد، یک نفر مچ دست تنبورنواز را گرفته بود و گفت: تمام کرده است.

دختری که مو‌هایش را ریخته بود یک طرف صورتش، اشک از چشمانش جاری شد.

دست پسر کناری‌اش را فشرد.

ایستگاه نواب دختر به پسر کناری‌اش گفت: بیا پیاده شویم.

پسر ایستاده بود و داشت نگاه می‌کرد.

در‌ها که بسته شد دختر گفت: چرا پیاده نشدی ابله؟

پسر به چراغ قرمز بالای در اشاره کرد:  مگر ندیدی چراغ قرمز بود باید می‌ایستادیم.

دختر دندان‌هایش را روی هم فشار داد و گونه‌های پسر را از دو طرف کشید: ‌ای ابله مگر اینجا چهارراه است؟

مترو به سمت ایستگاه آزادی حرکت کرد.

بلندگوی مترو صدایش درآمد: مسافرین محترم همه شما به اتهام قتل نوازنده تنبور بازداشت هستید.

مترو میانهٔ تونل توقف کرد.

چراغ‌ها خاموش و روشن می‌شد.

از تهویه مترو، گاز عجیبی وارد واگن شد.

بعضی‌ها جیغ کشیدند.

یک نفر داد زد: نگران نباشید این دوربین مخفی برای یک برنامه طنز است.

 

 

مترونوشت شماره دویست و سی و شش

مرد نشسته بود و چند بسته روزنامه گذاشته بود جلوی پایش، وسط واگن.

ایستگاه بهارستان چند مرد کت و شلواری سوار شدند.

چند نفر هم با لباس‌های کهنه آمده بودند و لحظه آخر، قبل از بسته شدن در‌ها، پریده بودند توی واگن.

مترو آرام خزید و وارد تونل شد.

سیاهیِ پشت شیشه‌ها داخل تونل، فکر‌ها و نگاه‌ها را آورده بود جایی وسط واگن.

بعد مردی از پشت شیشه‌ها روی دیوارهٔ تونل روشن شد که داشت لبخند می‌زد و چیزی دستش بود.

مترو با سرعت رد می‌شد و تصویر خندان مرد با لرزشی آن بیرون داشت چیزی را نشان می‌داد.

نگاه‌های زیادی مات و مبهوت زل زده بودند به مرد که انگار یک بطری دستش بود و آن بیرون داشت لبخند می‌زد.

صدای پسری بلند شد که به دوستش گفت: این تبلیغات جدید است؛ داخل تونل‌ها کار گذاشتند.

نوشتهٔ روی بطری دست مرد، روغن سرخ کردنی را نشان می‌داد.

بیرون دوباره سیاه شد و نگاه‌ها آمد توی واگن.

ایستگاه ملت، مسافرهای زیادی سوار شدند.

مترو شلوغ که شد چند نفر نزدیک بود روزنامه‌های مرد را لگدمال کنند.

پسر قدبلندی به مرد گفت: آقا روزنامه‌ها مال شماست؟

مرد که یک چشمش کوچک‌تر از دیگری بود گفت: بله روزنامه‌های من است، کسی هم حرف مفت نزند که از سر راه برشان نمی‌دارم.

یک نفر دیگر آمد دخالت کند و از روزنامه‌ها چیزی بگوید که صدای فریاد پیرمردی بلند شد.

پیرمرد فریاد زد: سوختم، سوختم.

بعد دستش را نشان داد که سرخ شده بود و گفت: این میله چقدر داغ است، شما چطور دستتان را گرفته‌اید؟

صدایی با تمسخر بلند شد: لابد قسمت شما داغ است حاج آقا، مال ما سرد شد.

پیرمرد خندید و گفت: می‌دانستید کاکتوس‌ها از درون می‌پوسند و خشک می‌شوند؟

بعد که دید کسی توجه نمی‌کند، ادامه داد: درست وقتی سرشاخه‌ها، جوانه‌های تازه می‌زند و فکر می‌کنی دارد رشد می‌کند، یک روز بیدار می‌شوی و می‌بینی افتاده است یک گوشه.

دوباره صدایی بلند شد: حاج آقا مال شما هم سرد شد؟

پیرمرد اخم‌هایش در هم رفت؛ خواست برود به طرف کسی که این حرف را زده بود؛ پایش به روزنامه‌ها گیر کرد و افتاد.

مترو ترمز گرفت و بقیه مسافر‌ها افتادند روی پیرمرد.

یکی از مردهای کت و شلواری عصبانی شد و به طرف دستگاه ارتباط با راهبر رفت.

دکمه قرمز رنگ را فشار داد.

صدایی از آن طرف گفت: بله؟

مرد کت و شلواری با عصبانیت جواب داد: لطفا تهویه این واگن را روشن کنید.

تهویه که روشن شد، مرد قد بلندی به یکباره از هوش رفت و افتاد یک گوشه.

 

مترونوشت شماره دویست و سی و پنج

بلندگوی مترو اعلام کرد: مسافرین محترم به دلیل ازدحام جمعیت، تا سه ایستگاه دیگر توقف نداریم.

مرد ریشداری گفت: بالاخره یک بار کار درست انجام دادند؛ از اول هم باید این کار را می‌کردند.

میله‌های مترو از فشار جمعیت کج شده بود.

قوس برداشته بود و جایی از میله انگار فِر خورده باشد، پیچیده بود دور دست‌های مسافر‌ها.

صدای خش داری بلند شد: این دست شماست که توی جیب من است؟

یک نفر از این سوی واگن گفت: نه آقا جان دست خودت است، توهم زدی

چند نفر خنده‌شان گرفت.

مردی که دستی توی جیبش رفته بود، زیر لب گفت: زهرمار

صدای پسر جوانی بلند شد که داشت می‌خندید: واقعا؟ پس شما آقای شاملو هستید.

بعد زد زیر خنده.

کنار پسر جوان، مردی با موهای سفید نشسته بود؛ گفت: بله؛ من شاملو هستم، احمد شاملو.

مردی که نگران جیبش بود گفت: شاملو دیگر کیست؟ حالا هر خری که هست؛ چه کسی دستش را توی جیب من کرد؟

زنی گفت: اجازه بدهید من این کیسه را بگذارم آن گوشه.

چند نفر غر زدند که این دیگر چیست که زن زود جواب داد: برنج است، گویا قرار است قحطی بیاید.

یکی از میله‌های مترو پیچ و تاب داشت و از کنار صورت دختر آویزان شده بود.

دختر داشت برای دوستش تعریف می‌کرد: قرار بود برویم سر قبر شاملو. یعنی یکبار از من خواست که برویم اما نبردمش.

دوباره صدای پسر جوان و خنده‌هایش بلند شد که داشت سر به سر مردی می‌گذاشت که گفته بود من شاملو هستم.

مترو تکان خورد.

چراغ‌ها خاموش و روشن شد.

از جایی صدای سوختگی می‌آمد.

بعد صدای جرقه‌هایی، بعضی‌ها را به جیغ زدن واداشت.

یک نفر گفت: سیم‌های مترو اتصالی کرده است، چیز مهمی نیست.

تهویه با قدرت کار می‌کرد که خاموش شد. بعد از چند لحظه باز شروع به کار کرد.

بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم نگران نباشید، ایستگاه بعد ولیعصر.

یک نفر به طرف مرد مو سفید فریاد زد: بس است دیگر آقا جان، شاملو هستی که هستی.

بعد به طرف دستگاه ارتباط با راهبر رفت و دکمه را فشار داد: آقا جان یک مامور بفرستید یک دیوانه اینجاست؛ ببریدش.

ایستگاه ولیعصر در‌ها که باز شد، دو مامور آمدند و مرد را بردند.

وقتی مرد را می‌بردند با خودش زمزمه می‌کرد:

ای کاش می‌توانستم، خون رگان خود را من

 قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند.

مترونوشت شماره دویست و سی و چهار

بلندگو که اعلام کرد «ایستگاه بعد انقلاب»، یکی از مسافر‌ها از جایش پرید و از درهای در حال بسته شدن خودش را پرت کرد بیرون.

-به خدا اگر سکه خریده بودیم الان وضعمان سکه بود

مردی با پالتوی مشکی، داشت با موبایلش حرف می‌زد و ادامه داد: الان دلار خریدن ریسک دارد، همان سکه را بچسب

مرد با صدای بلند حرف می‌زد طوری که انگار برای کل واگن سخنرانی می‌کند.

دختری که مو‌هایش را ریخته بود یک طرف صورتش گفت: آنجا را ببینید!

به طرف پنجره مترو اشاره کرد.

انگار کسی متوجه نشد.

پیرمردی به کناری‌اش گفت: فکر کنم مهریه نوه‌ام ۱۴۰۰ سکه بود، الان برای خودش میلیاردر است.

بعد خنده‌اش گرفت.

مترو داخل تونل بود که از درزهای در و پنجره چند قطره آب داخل شد.

تهویه مترو با قدرت کار می‌کرد و باد، موهای کنار صورت دختر را عقب رانده بود روی سرش.

- آقا جان گوشی موبایل هم گران شده است.

مردی با سبیل‌های باریک این را گفت و بعد گوشی اپلش را گذاشت توی جیبش.

مرد یقه پالتو‌اش را مرتب کرد؛ مکالمه تلفنی‌اش تازه تمام شده بود که رو کرد به مرد سبیل دار و گفت: برادرِِ من تحریم که شاخ و دم ندارد. حالا نفتمان را هم تحریم کنند بدبختی را بیشتر حس می‌کنیم.

پیرمرد از آن طرف داد زد: بهتر آقا، دیگر نفت را نمی‌دهیم به این خارجی‌های مفت خور، یکراست می‌آوریم سر سفره‌مان.

بعد خودش زد زیر خنده.

دختر که دیگر مو‌هایش یک طرف صورتش نبود، گفت: ما زیر دریا هستیم. بعد دوباره به بیرون اشاره کرد.

زن قد کوتاهی گفت: کسی سیگار روشن کرد؟ بوی کبریت آمد.

پسری خنده‌اش گرفت و جواب داد: بوی باروت است خانم.

دوستش ادامه داد: البته باروتش نم کشیده.

پیرمرد از آن سوی واگن خنده‌اش گرفت و با صدای بلند زد زیر خنده.

انگار مسافر‌ها ندیده بودند اما دختر از پنجره مترو، ماهی نقره‌ای رنگی را دیده بود که چشمان آبی داشت.

اطراف مترو کوسه‌های زیادی شنا می‌کردند.

دختر دوباره مو‌هایش را ریخته بود یک طرف صورتش که دیده بود یکی از کوسه‌ها به طرف ماهی نقره‌ای می‌رود.