مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و چهل و یک

جعبه شیرینی دستش بود و کتابی دست دیگرش.

گفت کتاب را تو بگیر و شیرینی را من.

 صدای هوهوی باد می‌آمد.

 گفت: مترو دارد می‌آید.

مرد سرش را برگرداند و چیزی نشنید؛ تنها تونلی سیاه بود و تاریک.

گفت: تو گوش‌هایت نمی‌شنود.

 صدا می‌آمد و او نمی‌شنید.

 مترو آمد و او ندید.

 گفت: مترو آمده است، تو چشم‌هایت نمی‌بیند.

 سوار مترو شدند و او دختر را دید که مو‌هایش را یک طرف صورتش ریخته بود و دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد.

 باز او ندید.

 گفت: چهرهٔ نمکین دختری را با پوست گندمی چگونه می‌تواند دید وقتی مو‌هایش را به باد می‌دهد.

مترو به سمت میدان آزادی حرکت کرد.

مرد داشت وزن جعبه شیرینی را با کتاب مقایسه می‌کرد.

گفت: کاش همیشه مترو خلوت بود.

شب بود و مترو ترمز که گرفت، چرت یک نفر پاره شد.

داشت برف می‌بارید و مترو روی برف‌ها سر می‌خورد.

برای پاسپورت گرفتن باید ریش‌هایت را بتراشی.

حتی برای سرزمین‌های برفی باید اسکی روی برف را هم بلد باشی.

مسافری که چرتش پاره شد، داشت خوابش را با صدای بلند تعریف می‌کرد.

بعد دوباره خوابش که برد سردش شد و کلاهش را تا روی گوش‌هایش پایین کشید.

مترو به میدان آزادی رسید اما مسافری نبود که پیاده شود.

او گفت: مسافر‌ها همه رفتند؛ تو آن‌ها را ندیدی.

 

مترونوشت شماره دویست و چهل

«تکه تکه شد.»

چند بار این صدا به گوش رسید.

همه مسافر‌ها می‌گفتند: تکه تکه شد.

مامور‌ها، از تک تک مسافر‌ها می‌پرسیدند: چه اتفاقی افتاد؟

دختری داشت با صدای بلند گریه می‌کرد: همین جا، همین وسط مترو، جلوی چشم همه.

مترو را توی ایستگاه هفت تیر، نگه داشته بودند.

اجازه خروج به هیچ مسافری نمی‌دادند.

پلیس‌های بیشتری وارد ایستگاه شدند و درهای ورودی را بستند.

بلندگوی مترو اعلام کرد: مسافرین محترم از واگن پیاده نشوید.

پیرمردی حالش بد شد و نفسش گرفت.

چند مامور آمدند و او را به بیرون منتقل کردند.

صدای یک نفر بلند شد: از کجا معلوم کار‌‌ همان پیرمرد نباشد؟

مامور قدبلندی داد زد: خفه

زنی صدایش درآمد: اصلا به من چه؛ من که می‌روم، بروید کنار.

نزدیک در که رسید پنجهٔ مامور روی سینه‌اش، او را دو متر به عقب پرت کرد.

مردی با ریش مشکی، دهانش بوی پیاز می‌داد، آمد و به مامور گفت: ببین برادر، غذای من نان و پیاز است پس کار من نیست، بگذار بروم.

مامور راه را باز کرد.

دختری با کفش‌های پاشنه دار گفت: اصلا ما همه از دوستان او بودیم، کار ما نیست، داشتیم با هم چیپس می‌خوردیم.

مردی حدودا چهل ساله با سبیل‌های مشکی نگاهش به بلندگو بود و گفت: خودش سه بار وسط تونل اعلام کرد من به همه شما اعتماد دارم.

مامور پلیسی که بقیه برایش احترام گذاشتند، آمد و نگاهی به واگن انداخت، زیر لب زمزمه کرد: اما اصلا خونی در کار نیست.

بعد به کارگران مترو دستور داد، آمدند و تکه‌ها را از کف واگن جارو کردند و ریختند توی کیسه‌های سیاه.

در‌ها بوق کشید و بسته شد.

دختری که داشت گریه می‌کرد، سه بار گردنبندش را بوسید.

مترو از ایستگاه هفت تیر خارج شد و به سمت بالای شهر حرکت کرد.

 

 

مترونوشت شماره دویست و سی و نه

 

- آقا من را فشار بده تا بروم داخل.

مرد که نصف بدنش بیرون مانده بود این را به جوان روی سکو گفت.

جوان با فشار زیاد مرد را هل داد.

چند نفر فحش دادند که هل ندهید.

مرد گفت: این چهارمین قطار است که می‌آید و وضع همین است.

در‌ها بسته شد.

مرد با اشاره، از جوان روی سکو تشکر کرد.

یکی از مسافر‌ها داشت تلاش می‌کرد که میله را بگیرد.

پیرمردی خندید: احتیاجی نیست، آنقدر شلوغ است که نگران افتادن نباش.

صدای خش داری گفت: دست هیچ کس به جایی بند نیست.

زنی گفت: آقا جان خیلی چسبیدی به من.

مرد کناری‌اش گفت: مگر شما کسی را توی واگن بانوان راه می‌دهید؟

پسر جوانی با شانه‌های افتاده، نشسته بود؛ داد زد: اینجا هم واگن ویژه آقایان نیست، برادر من.

مرد پوزخند زد: تو خفه شو.

چند ایستگاه بعد مترو خلوت‌تر شد.

پسر جوان هدفون در گوش گذاشت و موسیقی گوش داد.

چراغ‌های مترو وسط تونل خاموش شد.

بعد نور فیروزه‌ای رنگی واگن را روشن کرد.

پسر دیده بود که جام‌ها بالا رفت و زنان و مردان در آغوش هم رفتند و به سلامتی هم جام از پی جام دیگر بالا می‌رفت.

پسر، لب‌های زیادی را دیده بود که بر لبهای دیگری نشسته بود و عرق‌ها جاری شد و بدن‌ها به تکاپو افتاد.

پسر همچنان نشسته بود و خون از معده‌اش بالا آمد و دهانش سرخ شد.

ایستگاه دروازه دولت چند نفر آمدند و پسر را از مترو بیرون کشیدند و بردند.

مسافرهای روی سکوی ایستگاه دیده بودند که چشمان پسر فیروزه‌ای بود.

 

مترونوشت شماره دویست و سی و هشت

مترو گوشه‌ای از تونل افتاده بود.

مسافر‌ها پیاده، روی ریل‌ها راه می‌رفتند.

ایستگاه انقلاب چند نفر داد زدند: آقا بیا دست ما را بگیر که بیاییم بالا.

مامور ایستگاه آمد کنار سکو؛ یکی یکی دست آن‌ها را می‌گرفت و از روی ریل می‌کشید بالا.

دختری با دست‌های گوشتالو، گفت: آقا من هم باید این ایستگاه بیایم بالا.

مامور گفت: من که نمی‌توانم دست شما را بگیرم؛ نامحرم هستید. مامور خانم هم نداریم.

دختر با چشم‌هایش اشاره‌ای به مامور کرد.

مامور گفت: آخر دوربین‌ها همه چیز را می‌بینند؛ ممکن است کارم را از دست بدهم.

بلندگوی ایستگاه اعلام کرد: مسافرین محترم ایستگاه انقلاب. لطفا تجمع نکنید.

مسافر‌ها روی ریل به راه رفتن ادامه دادند.

پسری با شانه‌های افتاده آمد کنار سکو؛ به دختر گفت دستت را بده تا بیارمت بالا.

دختر صدای پسر را نشنید یا خودش را به نشنیدن زد.

روی ریل همراه جمعیت رفت و وارد تونل شد.

پسر هر چه سرک کشید نتوانست چیزی ببیند.

داخل تونل تاریک بود.

یک نفر گفت: آن سوی تونل نور زیادی هست.

مترو همچنان گوشه‌ای از تونل افتاده بود.

پسر توی ایستگاه نشست و چیزی از توی جیبش درآورد و انداخت زیر زبانش.

مترو گوشه تونل بود که لحظه‌ای چراغ‌هایش روشن شد و خیلی زود از نور دادن افتاد.

از آن سوی تونل صدای پایکوبی به گوش می‌رسید.

پسر گوشه‌ای از ایستگاه، افتاده بود.