مترو بوی نا میداد.
کف مترو قطاری از مورچهها روان بود.
کسی مورچهها را نمیدید.
مترو شلوغ بود و مورچهها از گوشه مترو آرام و بیصدا میرفتند و میآمدند.
شاید اولین بار بود که پایشان به داخل مترو باز شده بود.
ایستگاه پانزده خرداد پیرمردی با پیراهن سفید سوار شد و پایش را گذاشت روی چند تا از مورچهها.
پیرمرد همین که سوار شد، شروع کرد به حرف زدن.
از شلوغی مترو نالید تا رسید به موی از روسری بیرون ریختهٔ دختر روبرویش.
بعد به مرد جوانی که همان اول جایش را به او داده بود، اشاره کرد که گوشش را بیاورد.
مرد جوان خم شد.
پیرمرد آرام گفت: به نظر من به این دخترها دل نبند.
مرد دوباره راست ایستاد و رو به پیرمرد خندید: خیالتان راحت آقا، من تنها هستم.
پیرمرد اشاره کرد که مرد گوشش را بیاورد.
بعد گفت: تو هم اشتباه میکنی که تنهایی.
یکی از مورچهها جلوی مورچهای که تکهای گوشت به دهان داشت، ایستاد و گفت: این گوشتِ کدام قسمت است؟
مورچه دوم که لاغرتر از اولی بود، گوشت را زمین گذاشت و گفت: گوشت آلت تناسلی.
مورچه اول با خنده پرسید: از کجا میدانی؟
مورچه دوم گوشت را تعارف کرد و گفت: خودت مزهاش را بچش میفهمی.
مورچه اول، کمی از گوشت را به دهان گرفت و سری تکان داد: راست میگویی، گوشت آلت تناسلی است.
پیرمرد همچنان داشت برای جوان سخنرانی میکرد: زنها تنها نمیمانند خیلی زود یک نفر را برای خودشان پیدا میکنند.
مورچه هنوز گوشتش را برنداشته بود، از مورچه روبرویش پرسید: این پیرمرد چه میگوید؟
مورچه اول، لبخند زد: جدیشان نگیر، مسافر هستند.
بعد خیلی جدی پرسید: هنوز هم گوشت باقی مانده است؟
مورچه لاغر گفت: خیلی زیاد؛ لای چرخها هنوز گوشتهای زیادی مانده است.
بعد گوشتش را به دهان گرفت و رفت.
سلام
خوبی خوبم
از وبت خیلی خیلی خوشم اومد
به وب منم سر بزن
خواستی منو حتما با اسم مرجع اشپزی لینک کن
بعد بیا وبم خودت خودتو لینک کن بدون دخالت من
یه پیشنهاد هم
واست دارم
دوست دارم تو وبلاگم نویسنده بشی
اگه جز میلیون ها نفری هستی که از هنر اشپزی خوششون میاد خوشحال میشم
تو وبم بنویسی وبه جمع ما بپیوندی
منتظرم
[قلب][قلب][گل]