مرد وقتی سوار شد بدنش خیس بود.
عرق از سر و رویش میبارید.
انگار دویده بود تا به مترو برسد.
مترو شلوغ بود و جایی برای نشستن پیدا نمیشد.
موهای روی پیشانیاش را کنار زد و با صدای بلند گفت: توی مترو بمب کار گذاشتند همه پیاده شوید.
مسافرها به همدیگر نگاه کردند.
مرد داد زد: چرا نگاه میکنید، زود اینجا را ترک کنید.
درهای مترو بوق کشید که بسته شود.
مرد پایش را لای در گذاشت که جلوی بسته شدن را بگیرد.
التماس کرد: خواهش میکنم پیاده شوید.
صدای جیغ بلند شد.
یک نفر دیگر فریاد زد: بمب... بمب... فرار کنید.
پای مرد لای در بود که مترو دوباره بوق کشید و درها باز شد.
دختری موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود به طرف مرد آمد و گفت: میشناسمت، مطمئنم که تو را میشناسم اما یادم نمیآید.
مرد لبخند روی صورتش نشست: خاطرات را فراموش کن دختر. پیاده شو. کارمان تمام است.
دستفروش آمد و فال فروخت.
دختر گفت: بخرم؟
مرد نگاهش کرد: اعتقادی به فال ندارم.
یک نفر داد زد: این مسخره بازی چیست، یک روز مترو را آب میگیرد، امروز هم بمب.
مرد این بار نعره کشید: پیاده شوید، چند دقیقه دیگر منفجر میشود.
مسافرهای زیادی هجوم آوردند.
دختر گفت: حالا یادم آمد. نگاهت آلوده بود، همه وجودم را آن زمان قارچ گرفته بود.
چند مسافر موقع فرار زیر دست و پا تلف شدند.
بعضی از مسافرها ماندند و خندیدند.
صندلیهای زیادی خالی شد.
مرد آرام رفت و نشست.
درها بسته شد.
جوانی با دندانهای زرد خندید و گفت: آقا دستت درد نکند یک ملت را سر کار گذاشتی و صندلیها خالی شد که بنشینی.
درها بسته شده بود.
دختر روی سکو دندانهایش را روی هم فشار داد.
مرد لبخند زد.
مترو حرکت کرد و وارد تونل شد.
کاری ندارم ولی
قشنگ بود