تمام اینها ماجرای یک غروب در مترو بود.
ماجرای مردی که روی زانوانش نشسته بود و داشت به مسافرها نگاه میکرد.
مرد آن پایین بود و مسافرها از بالا به او خیره میشدند.
مترو تکانهای همیشگیاش را داشت.
هر زنی که وارد میشد، مرد در او دنبال چیزی میگشت.
ایستگاه آزادی زنهای زیادی پیاده شدند.
پیرمردی خمیده با پیراهن خیس از عرق سوار شد.
گلهای رز سرخ دستش بود.
میفروخت.
پیرمرد دست فروش بود.
نگاه که میکرد بیآنکه بفهمی دست در جیب کرده بودی و پول گل را داده بودی.
وسط گلهای سرخ یک شاخه مریم خشکیده هم دیده میشد.
پیرمرد فقط خودش میدانست که این شاخه داستانی دارد.
حالا میخواهم آن داستان را برایتان بگویم.
مردی که به زانو در آمده بود داستان را میدانست، فقط داشت در هر زنی به دنبال چیزی میگشت.
آن روزها مترو بود.
گاهی شلوغ بود و گاهی خلوت.
گاهی سفید بود و گاهی سرخ میشد.
پیرمرد، داستان شاخه گل را فقط خودش میدانست.
دختر بچهای از مادرش جدا شده بود و آمد به طرف مردِ به زانو درآمده.
دخترک دندانهایش را روی هم فشار داد.
مرد گونههایش را از دو سو کشید و به گردنش نگاه کرد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه آخر، لطفا همه پیاده شوید.
پیرمرد به طرف دختر بچه آمد: میدانی که گل دوست ندارم.
بعد گل خشک را با کف دستش خرد کرد و پاشید روی سر دختر.