ایستگاه آزادی مسافرهای زیادی سوار شدند.
دست هر یک از مسافرها یک قفس بود.
توی قفسها پرندههای رنگارنگ نشسته بودند.
بعضیها مرغ عشق داشتند.
بعضی طوطی.
حتی یک نفر گنجشک هم داشت.
بلندگو آمد بگوید ایستگاه بعد دانشگاه شریف که نگفت فقط صدای جیک جیک آمد.
مردی لاغر اندام، کیسهٔ مشکی دستش بود، گفت: از فردا میروم شیراز برای گچکاری.
کناریاش گفت: پس دانشگاه چه میشود؟
مرد خندید: ما کارگرزادهایم رفیق.
دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود آمد به طرف پسری با شانههای افتاد؛ آرام گفت: من نیز به اندازه سالها شکستهام.
دست فروش سرش را پایین انداخته بود و با خجالت میگفت: کاندومهای خارجی فقط هزار تومان.
پرندهها خندهشان گرفت.
یکی از پرندهها به گنجشک روبرویش گفت: عجیب نیست که توی مترو کاندوم میفروشند؟
گنجشک جواب داد: عجیب است، ولی عجیبتر این است که ما داریم حرف میزنیم.
1- از وقتی مترو نوشتت را می خوانم، به اتفاقاتی که توی محیط های عمومی، خیابان، اتوبوس، مترو و... می افته بیشتر توجه می کنم. اتفاق های ظاهراً ساده . نگاه ها حرکت ها رفتارها و از همه مهم تر کلماتی که از دهن های مردم هر روز بیرون می آید.
2- آخر این داستان مثل وقتی بود که در خواب هستی و در حال رویا دیدن و در همان لحظه متوجه می شوی که داری خواب می بینی. در این زمان معمولا تلاش برای ادامه دادن به رویا بی ثمر است و آدم بیدار می شود.
آن گنجشک هم آدم را از خواب بیدار می کند. از خواب این قصه. انگار گوشزد میکند که : چون دارد اتفاقات خیلی عجیبی می افتد پس دارید خواب می بینید. بیدار شوید..این یک قصه بود.
توی پرانتز می گویم چون به ذهنم رسید: نمی دانم تجربه کرده ای که وقتی متوجه میشوی در حال رویا دیدن هستی تلاش می کنی به شخصیت های درون رویا بفهمانی که اینجا رویای توست. در این لحظه(تجربه ی من این گونه بود که) شخصیت های رویا با تعجب به تو نگاه می کنند و سعی دارند حواس تو را پرت کنند گویی از آشکار شدن رازشان (که همه چیز خواب بوده است) واهمه دارند. ولی بازهم تو سعی داری به آنها بفهمانی و تلاش بیشتر به بیدار شدن می انجامد.
اینجا گنجشک سعی دارد به تو بفهماند که خواب میبینی.
من همچین حسی داشتم. به هر حال جالب بود.