مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و شصت

در‌ها که باز شد، روی سکو مرد جوانی برگشته بود و داشت به مرد پشت سرش می‌گفت: اِ.. اِ.. تو چقدر پررو هستی. دستت توی جیب من چه کار می‌کرد؟

مرد هم سرش را انداخته بود پایین و داشت چیزی می‌گفت.

مردم هل می‌دادند و مسافرهای روی سکو مثل موج، پخش شدند توی مترو.

مرد جوان سوار شده بود و مرد متهم جایی بین در مترو و سکو ایستاده بود.

مرد جوان همچنان داشت داد می‌زد: بله آقا دزد است، دستش توی جیب من بود.

در‌ها بسته شد.

متهم نتوانست سوار شود.

روی سکو داشت جیب‌هایش را می‌گشت که یعنی مطمئن شود از خودش چیزی ندزدیدند یا لااقل اینطور وانمود می‌کرد.

موبایلش را درآورد نگاه کرد و همچنان داشت جیب‌هایش را می‌گشت.

متهم، پیراهن سفیدی داشت و دکمه بالای پیراهنش باز بود؛ وقتی مرد جوان داشت اتهام دزدی را به او می‌زد، زیاد اعتراض نمی‌کرد.

مترو به سمت ایستگاه دروازه دولت حرکت کرد.

یک نفر ظرف چهار لیتری را بالا برد و گفت: دیگر خسته شدم، می‌خواهم خودم را آتش بزنم.

دختری مو‌هایش را یک طرف صورتش ریخته بود.

به طرف مرد خسته آمد و گفت: می‌شود خواهش کنم این کار را نکنید؟

مرد خسته، صدایش را نازک کرد (می‌خواست تقلید صدای دختر را بکند): نه خانم، نمی‌شود.

دو نفر خندیدند: ایول

دو نفری که خندیده بودند کیف چرمی داشتند و داخل کیف‌ها معلوم نبود که چه چیزهایی داشتند.

ایستگاه دروازه دولت مسافرهای زیادی پیاده شدند.

وقتی مترو حرکت کرد، اطراف مرد خسته خلوت شده بود.

چهار لیتری را بالا برد؛ درش را باز کرد و مایع داخلش را ریخت روی سرش و سرازیر شد تا روی شلوار و  کفشش.

مرد چاقی که سینه‌های بزرگ و افتاده‌ای داشت، خندید: نترسید وایتکس است، بوی وایتکس می‌دهد.

مردِ خسته، فندک کشید.

وقتی شعله، مرد را گرفت؛ مسافر‌ها مات و مبهوت ماندند.

تا به خودشان آمدند، بوی گوشت و پوست سوخته تمام واگن را گرفته بود.

یک نفر‌‌ همان جا استفراغ کرد.

پیرمردی گریه‌اش گرفته بود.

دختر دکمه ارتباط با راهبر را فشار داد: آقا اگر ممکن است مترو را برگردانید به عقب.

مترو ترمز گرفت.

به سمت عقب حرکت کرد.

آتش زبانه کشید و بعد مردی که ظرف چهارلیتری دستش بود.

دختر، ظرف مرد را با بطری آب عوض کرد.

مردِ خسته، بطری را روی سرش ریخت و فندک را آتش زد.

 

مترونوشت شماره دویست و پنجاه و نه

روزهای اول را می‌توانستیم تاب بیاوریم.

ما هفت روز وسط تونل مترو محبوس بودیم.

واگن بوی گند می‌داد.

حالا صدای نیروهای امداد به گوش می‌رسید.

روز اول پسرک دستفروش توانسته بود تمام لواشک‌هایش را بفروشد.

همه گرسنه بودند و لواشک غنیمت بود.

دستفروش روز دوم از درد عجیبی در شکمش مُرد.

یک نفر بعد از محبوس شدن آنقدر جیغ کشیده بود که هر دقیقه خون بالا می‌آورد.

بلندگو چند ساعت اول موعظه می‌کرد.

کم‌کم خودش فهمید که این کار فایده‌ای ندارد.

بعد با صدای آرامی گفت: حالا که همه محبوس شدیم، بگذارید برایتان داستان بگویم، پیش از این اتفاقات دختری توی مترو رفت‌و‌آمد داشت. مردی با شانه‌های استخوانی، موهای دختر را کنار زد و بوی وایتکس همه جا را گرفت. دختر همیشه مو‌هایش را یک طرف صورتش می‌ریخت.

بلندگو سرفه‌اش گرفت. عذرخواهی کرد و بعد بقیه داستان را ادامه داد: رفت‌و‌آمدهای دختر به مترو زیاد شد و مرد انگار به بوی وایتکس اعتیاد پیدا کرده بود. روزی که هیچ کس اشکی در چشم نداشت، مرد دختر را در آغوش گرفت و گفت می‌خواهد چیزی به او بگوید. دختر گوشش را جلو آورد. مرد...

صدای بلندگو قطع شد. بعد سکوت بود و تاریکی. برق قطع شده بود.

روزهای بعد مسافرهای بیشتری مُردند.

بوی مرده‌ها دیوانه کننده و خلسه آور بود.

پیشنهاد زنده ماندن را روز سوم یک نفر با صدایی لرزان مطرح کرد.

ما زنده ماندیم.

از گوشت دختر بچه‌ای که تازه مرده بود شروع کرده بودیم.

 

مترونوشت شماره دویست و پنجاه و هشت

-           شما هم شنیدی آقا؟

-           ‌بله، اس‌ام‌اس آمده بود.

پیرمرد دستمال ابریشمی‌اش را درآورد که عرق پیشانی را پاک کند: حالا باید چه کار کرد؟ نمی‌شود که بگذاریم مردم از گرسنگی بمیرند.

زن خودش را از زیر دست‌های مردی بیرون کشید و ناله کرد: کدام مردم؟ حق این مردم همین است.

پسر جوان پاسخ داد: به هر حال باید کاری کرد. زمان کمی داریم.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد شهید نواب صفوی

چند نفر دکمه قرمز را فشار دادند و به راهبر مترو گفتند: هیچ‌کس این ایستگاه پیاده نمی‌شود، توقف نکن. این ایستگاه تحریم است.

مردی با شانه‌های استخوانی آرام به دختر روبرویش چیزی گفت.

بعد انگار همه شنیده بودند.

دختر مو‌هایش را ریخته بود یک طرف صورتش؛ پرسید: یعنی همه چیز از‌‌ همان کاسه آش شروع شد؟ و باران که سیل‌آسا می‌بارید؟

مرد گفت: به هر حال دیگر توان ندارم.

پیرمرد خنده‌اش گرفت: مترو را نگه دارید، این آقا اسهال دارد.

مردانی با اورکت‌های خاکی و عینک‌های فریم مشکی فریاد کشیدند: مگر ما مسخره اسهال این آقا هستیم.

دختر گفت: فقط این آقا نیست من هم با او هستم.

پیرمرد خنده‌اش گرفت: یعنی تو هم اسهال داری دخترم؟

دختر رفت وسط واگن ایستاد، فریاد زد: همین حالا واگن را نگه دارید و گر نه اینجا را منفجر می‌کنم.

دختر مو‌هایش را کنار زد و آمد چیزی بگوید که دست و پایش شل شد و افتاد.

پیرمرد خنده‌اش گرفت.

یکی از مردان اورکت‌پوش گفت: فشارش افتاده است.

بعد شکلاتی از جیبش در آورد و به دختر داد.

پیرمرد رو به مرد اورکت‌پوش کرد و پرسید: شما هم شکلات «مترو» می‌خورید؟ هم به این فضا می‌آید هم به لباستان.

مترو ایستگاه آزادی توقف کرد.

چند نفر دختر را بلند کردند و از مترو پیاده‌اش کردند.

در‌ها بسته شد و مترو حرکت کرد.

پیرمرد خندید و به مرد با شانه‌های استخوانی اشاره کرد: این بنده خدا اسهال داشت.