- شما هم شنیدی آقا؟
- بله، اساماس آمده بود.
پیرمرد دستمال ابریشمیاش را درآورد که عرق پیشانی را پاک کند: حالا باید چه کار کرد؟ نمیشود که بگذاریم مردم از گرسنگی بمیرند.
زن خودش را از زیر دستهای مردی بیرون کشید و ناله کرد: کدام مردم؟ حق این مردم همین است.
پسر جوان پاسخ داد: به هر حال باید کاری کرد. زمان کمی داریم.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد شهید نواب صفوی
چند نفر دکمه قرمز را فشار دادند و به راهبر مترو گفتند: هیچکس این ایستگاه پیاده نمیشود، توقف نکن. این ایستگاه تحریم است.
مردی با شانههای استخوانی آرام به دختر روبرویش چیزی گفت.
بعد انگار همه شنیده بودند.
دختر موهایش را ریخته بود یک طرف صورتش؛ پرسید: یعنی همه چیز از همان کاسه آش شروع شد؟ و باران که سیلآسا میبارید؟
مرد گفت: به هر حال دیگر توان ندارم.
پیرمرد خندهاش گرفت: مترو را نگه دارید، این آقا اسهال دارد.
مردانی با اورکتهای خاکی و عینکهای فریم مشکی فریاد کشیدند: مگر ما مسخره اسهال این آقا هستیم.
دختر گفت: فقط این آقا نیست من هم با او هستم.
پیرمرد خندهاش گرفت: یعنی تو هم اسهال داری دخترم؟
دختر رفت وسط واگن ایستاد، فریاد زد: همین حالا واگن را نگه دارید و گر نه اینجا را منفجر میکنم.
دختر موهایش را کنار زد و آمد چیزی بگوید که دست و پایش شل شد و افتاد.
پیرمرد خندهاش گرفت.
یکی از مردان اورکتپوش گفت: فشارش افتاده است.
بعد شکلاتی از جیبش در آورد و به دختر داد.
پیرمرد رو به مرد اورکتپوش کرد و پرسید: شما هم شکلات «مترو» میخورید؟ هم به این فضا میآید هم به لباستان.
مترو ایستگاه آزادی توقف کرد.
چند نفر دختر را بلند کردند و از مترو پیادهاش کردند.
درها بسته شد و مترو حرکت کرد.
پیرمرد خندید و به مرد با شانههای استخوانی اشاره کرد: این بنده خدا اسهال داشت.
این دختر هم موهاشو یه طرف صورتش ریخته بود...
پایانش قابل پیشبینی نبود..افرین