روزهای اول را میتوانستیم تاب بیاوریم.
ما هفت روز وسط تونل مترو محبوس بودیم.
واگن بوی گند میداد.
حالا صدای نیروهای امداد به گوش میرسید.
روز اول پسرک دستفروش توانسته بود تمام لواشکهایش را بفروشد.
همه گرسنه بودند و لواشک غنیمت بود.
دستفروش روز دوم از درد عجیبی در شکمش مُرد.
یک نفر بعد از محبوس شدن آنقدر جیغ کشیده بود که هر دقیقه خون بالا میآورد.
بلندگو چند ساعت اول موعظه میکرد.
کمکم خودش فهمید که این کار فایدهای ندارد.
بعد با صدای آرامی گفت: حالا که همه محبوس شدیم، بگذارید برایتان داستان بگویم، پیش از این اتفاقات دختری توی مترو رفتوآمد داشت. مردی با شانههای استخوانی، موهای دختر را کنار زد و بوی وایتکس همه جا را گرفت. دختر همیشه موهایش را یک طرف صورتش میریخت.
بلندگو سرفهاش گرفت. عذرخواهی کرد و بعد بقیه داستان را ادامه داد: رفتوآمدهای دختر به مترو زیاد شد و مرد انگار به بوی وایتکس اعتیاد پیدا کرده بود. روزی که هیچ کس اشکی در چشم نداشت، مرد دختر را در آغوش گرفت و گفت میخواهد چیزی به او بگوید. دختر گوشش را جلو آورد. مرد...
صدای بلندگو قطع شد. بعد سکوت بود و تاریکی. برق قطع شده بود.
روزهای بعد مسافرهای بیشتری مُردند.
بوی مردهها دیوانه کننده و خلسه آور بود.
پیشنهاد زنده ماندن را روز سوم یک نفر با صدایی لرزان مطرح کرد.
ما زنده ماندیم.
از گوشت دختر بچهای که تازه مرده بود شروع کرده بودیم.