مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و شصت و پنج

بچه روی سکو ایستاده بود.

مترو با سرعت از کنار سکو عبور می‌کرد.

مترو انگار هزار واگن داشت و تمام نمی‌شد.

توقف هم نمی‌کرد که مسافری سوار یا پیاده شود.

بچه گفت: آرام باش مترو، آرام باش.

دیواره‌های ایستگاه شروع کرد به لرزیدن.

فقط لرزید و چیزی خراب نشد بر سر بچه.

واگن‌ها یکی پس از دیگری با سرعت عبور می‌کرد.

بچه چشمانش را بست.

به صدای داخل واگن‌ها گوش داد.

اول صدای کفش‌های پاشنه‌داری را شنید که نگاه‌ها را به سوی خود می‌چرخاند.

تق تق کفش‌ها به سمت سرزمین‌های شمالی ختم شد.

بعد صدای استخوانهای پیرمردی که انگار زیر چیزی داشت خرد می‌شد.

بچه چشمانش را که باز کرد فقط دیوارهٔ واگن بود که با سرعت می‌گذشت.

دوباره پلک‌هایش را روی هم گذاشت و به صدا‌ها گوش داد.

صدای خط چشم نازک دختری را شنید که بلندگو را به سرفه انداخته بود.

هنوز سرفه‌های بلندگو ادامه داشت که صدای موهای دختر را شنید که فرو لغزید به یک سوی صورتش.

بچه آمد بگوید بوی وایتکس می‌آید که صدای دستفروش حواسش را پرت کرد: تابوت، تابوت‌های مارک‌دار خارجی... خانم‌ها و آقایان برای مرده‌های شما تابوت دارم... تابووووت

بچه صدای گرسنگی را شنیده یا نشیده بود که بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد دروازه دولت

بچه چشمانش را باز کرد و مترو هنوز داشت با سرعت از ایستگاه عبور می‌کرد.

چشمانش را که بست صدای خش‌دار یک مرد را شنید: ما روز‌ها و شب‌های زیادی را سر کردیم و این نه تقدیر که تقصیر بود، تقصیر تمام آوازهایی که باید می‌خواندیم و نخواندیم... تقصیر تمام آهنگ‌هایی بود که هیچ‌گاه نوازنده‌اش نبودیم...

بچه داشت گوش می‌داد و نسیم واگن‌ها به صورتش می‌خورد که دستی بر شانه‌اش نشست.

مردی در قامت نگهبان ایستگاه خم شد و گفت: بچه! از خط قرمز عبور نکن خطرناک است.

بچه چشمانش را باز نکرد.

 

مترونوشت شماره دویست و شصت و چهار

در و دیوار مترو پر بود از پوسترهای جشنواره نامه‌نویسی.

بلندگو اعلام کرد نامه برگزیده را برای تمام مسافرین می‌خوانیم.

بعد ادامه داد: این نامه را دختر ۱۱ ساله‌ای برای ما نوشته است.

بلندگو صدایش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.

پیش از خواندن نامه اعلام کرد: ایستگاه بعد شهید نواب صفوی

 

سلام مترو

من همیشه فکر می‌کردم کسی پشت صدای بلندگو نیست.

اما انگار یک نفر آنجا نشسته است.

یک نفر که حرف‌های ما را می‌شنود.

متروی عزیز دوست دارم صدایت را باز دوباره بشنوم.

دوست دارم نامه من را بخوانی تا همه بشنوند و فکر نکنند که صدای ضبط شده‌ای از بلندگو پخش می‌شود.

همیشه دوست داشتم صاحب صدای بلندگو را ببینم اگر امکان دارد یک بار هم که شده، از آن پشت بیا بیرون تا من ببینمت.

من گاهی با مادرم از ایستگاه امام حسین تا ایستگاه نواب صفوی سوار مترو می‌شوم.

محل کار مادرم خیابان آذربایجان است یک کوچه قبل از ایستگاه مترو.

به امید دیدار

آیدا

 

نامه که تمام شد بلندگو اعلام کرد: نویسنده این نامه‌ نفر اول مسابقه شده است و یک سکه طلا جایزه می‌گیرد.

پیرمردی گفت: همه‌ش دروغ است.

دختری مو‌هایش را کنار زد و حرف پیرمرد را تایید کرد: فکر کردند ملت خر هستن، خودشان نامه می‌نویسند و برای ما می‌خوانند.

یکی از مسافر‌ها دستش را که به میله گرفته بود، زیر بغل خیسش دیده می‌شد.

بوی عرق مترو را گرفته بود.

ایستگاه نواب مترو تکان خورد.

واژگون شد.

مسافرهای مترو همگی کشته شدند.

بلندگوی ایستگاه داشت اعلام می‌کرد: آیدا کوچولو برای دریافت جایزه خود به دفتر رییس ایستگاه مراجعه کند.

متروی بعدی داخل تونل منتظر بود جنازه‌ها را تخلیه کنند تا وارد ایستگاه شود.

 

مترونوشت شماره دویست و شصت و سه

بچه به مادرش گفت: چرا اینجا همیشه شب است.

مترو تکان خورد.

مادرش خندید.

مردی گفت: اینجا مترو است دخترم؛ زیر زمین.

دختر و پسری وسط مسافر‌ها کنار هم ایستاده بودند.

تا اینجای کار مثل بقیه بودند و کسی به آن‌ها نگاه نمی‌کرد.

بعد دستشان در هم گره خورد.

بلندگو، ایستگاه دروازه دولت را اعلام کرده بود که آن‌ها دست هم را گرفتند.

یکی از مسافر‌ها نیم نگاهی به آن‌ها انداخت.

از واگن‌های اول صدای فریاد می‌آمد.

صدا نزدیک‌تر شد؛ داد می‌زد بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید.

مرد جوانی هدفون در گوش و کوله پشتی بر دوش، تکه چوبی دستش گرفته بود و می‌کوفت بر در و دیوار مترو و فریاد می‌زد.

مرد جوان فقط به روبرویش نگاه می‌کرد اما انگار حواسش بود به مسافر‌ها صدمه نزند.

همه نگاه کردند که آمد و فریاد زد و از واگن میانی و کنار دختر و پسری که دست هم را گرفته بودند عبور کرد.

باز صدا دور شد.

مرد با فریاد به سمت واگن‌های آخر می‌رفت و نگاه‌ها او را که دنبال می‌کرد دختر و پسر یکدیگر را در آغوش گرفتند.

انگار یکی از آن‌ها گفت: این دیوانگی است آن هم توی مترو.

اما به دیوانگیشان ادامه دادند و لب‌هایشان بر هم تنید.

بوسه‌ها جاری بود و نگاه‌ها چرخیده بود بر این معاشقهٔ دیوانه‌وار.

ایستگاه ولیعصر بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم، حضرت آقا برای بازدید از مترو تشریف آورده‌اند.

در‌ها بسته شد و از بلندگو صدای موسیقی پخش شد:

[نام جاوید وطن

صبح امید وطن

جلوه کن در آسمان]

از واگن‌های ابتدایی صدای جمعیت می‌آمد و صلوات.

[وطن‌ ای هستی من

شور و سرمستی من

جلوه کن در آسمان]

دختر و پسر هنوز سرمستِ معاشقه بودند و نگاه‌ها مانده بود آن‌ها را دنبال کند یا حضرت آقا را که داشت نزدیک می‌شد.

[همهٔ جان و تنم

وطنم، وطنم، وطنم، وطنم]

مترو ایستگاه انقلاب توقف نکرد.

هیئت همراه داشت نزدیک می‌شد به واگن‌های میانی.

باز صدای صلوات شنیده شد.

دختر و پسر در آغوش هم بودند که دختر گفت: رمضان بود و مرداد و گرما، اما داغ و تشنه از تو بودم.

صدایی گفت: حضرت آقا تشریف آوردند صلوات!

مردی در محاصرهٔ جمعی وارد واگن شد و نگاهش به دختر و پسر افتاد که در هم تنیده بودند.

پسر داشت توی گوش دختر از خوب بودن چیزی حرف می‌زد.

[همه با یک نام و نشان

به تفاوت هر رنگ و زبان

همه شاد و خوش و نغمه‌زنان

ز صلابت ایران جوان... ]

مترو ایستگاه توحید توقف کرد.

کسانی از میان جمعیت به سمت دختر و پسر رفتند و آن‌ها را با خود بردند.

مترونوشت شماره دویست و شصت و دو

ما شاید دلمان می‌خواست زنده بمانیم، حتی اگر به ما تجاوز کنند.

پدر لبش را گزید و گفت: خفه شو دختر، تو چه می‌دانی که شرافت چیست؟

مترو سوراخ سوراخ شده بود.

گفتند تیراندازی سختی بود.

تیربار‌ها از دو طرف ایستگاه نشانه گرفتند و رگبار گلوله بود که می‌بارید.

مردان روی ایستگاه گفته بودند دختر‌هایتان را بدهید.

مردان داخل مترو گفته بودند مگر از روی جنازه‌های ما رد شوید.

مردان توی ایستگاه برانگیخته بودند و گفتند همین کار را می‌کنیم.

اینکه آخر چه کسی سر حرفش ماند زیاد مهم نبود.

مترو ترمز گرفت.

دختر از زیر چرخ‌های قطار آمده بود بالا.

سر و رویش خونین بود و به پدرش گفت: ما شاید دلمان می‌خواست زنده بمانیم، حتی اگر به ما تجاوز کنند.

تیر آخر را پدر زده بود بر سر دخترش.

تیر که نبود، مشتش را گره کرده بود و کوبیده بود بر فرق سر دختر که پیش از این هم خونین بود.

بلندگو اعلام کرد: بالاخره تکلیف ما را مشخص کنید، برویم یا بمانیم؟

مسافر‌ها داشتند بیانیه‌ای را امضا می‌کردند:

به نام آزادی

به ماموران مترو اخطار می‌کنیم ماجرای شورش ایستگاه شهید نواب صفوی را هر چه زود‌تر پایان دهند.

در غیر اینصورت مسئولیت تمام فجایع بعدی به عهده شخص رییس ایستگاه خواهد بود.

انتهای واگن چند نفر داشتند با هم بحث می‌کردند.

اولی گفت: این قرص را کامل نخور، چهار تکه کن و با فواصل مشخص بنداز بالا.. تاثیرش فوق العاده است.

دومی داشت توتون‌های سیگار را خالی می‌کرد، به دختر خونین اشاره کرد و گفت: به نظر من در وضعیت آنتاگونیک قرار داریم.

سومی زیر چشمانش گود افتاده بود و دستانش می‌لرزید: رفقا بیش از این باید به شرایط امکان امر محال اندیشید، آن هم از رهگذر سازماندهی نیروهای بالقوه.

دستفروشی آمده بود و فال می‌فروخت.

یکی از مسافر‌ها خریده بود و داشت با صدای بلند می‌خواند: شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بُوَد زورش...

درهای مترو بسته شد و مترو از ایستگاه نواب صفوی خارج شد.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد آزادی

دختر، باریکهٔ خون از دهان و بینی‌اش جاری شده بود و دیگر تکان نمی‌خورد.

مترونوشت شماره دویست و شصت و یک

کفش‌هایم را واکس زده بودم؛ نه اینکه همیشه این کار را کرده باشم؛ فقط این یک بار بود.

آن هم برای قرار ملاقات مهمی که باید سر وقت می‌رسیدم.

ایستگاه فردوسی مثل انقلاب یا امام خمینی زیاد شلوغ نیست.

اما درهای مترو که باز شد، با‌‌ همان فشار اول سه کفش روی کفش من رفت و آمد.

اینکه می‌گویم سه کفش، چون آن روز کفش‌ها برایم مهم شده بود.

درست شمردم؛ سه کفش و هر یک ردی متفاوت روی کفش من باقی گذاشت.

قید لباس اتو کشیده را‌‌ همان اول زیر عرق و فشار زده بودم.

کم پیش می‌آمد پیراهن بپوشم وقتی هم می‌پوشیدم مجبور بودم.

اما مترو؛ مجبور نبودم سوار مترو شوم و ظاهر اتو کشیده‌ام را بر باد بدهم.

دیگر سوار شده بودم و همه چیز از دست رفته بود.

دست دراز کردم که میله را بگیرم، چیزی به لباسم کشیده شد و لکهٔ سرخی روی آستینم افتاد.

از میله‌های مترو، مرغ‌های سربریده آویزان بود.

خواستم بپرسم این مرغ‌ها چیست که بلندگو اعلام کرد: مسافرین عزیز، به هر یک از شما یک مرغ تخصیص یافته است، هنگام خروج با ارایه بلیط، مرغ خود را بردارید.

صدایی از میان جمعیت آمد: من امشب برای افطار میهمان دارم اگر امکان دارد دو تا مرغ ببرم.

مردی با شانه‌های استخوانی گفت: مگر نشنیدید، هر کسی فقط یک مرغ سهمیه دارد.

بعد دو نفر برگشتند و به مرد گفتند: اصلا تو چه می‌گویی، تو که افغانی هستی؛ سهمیه مرغ که مال شما نیست.

دختری با چشم‌های مشکی ادامه داد: بلندگو اعلام کرد مسافرین عزیز نه مهاجرین.

مرد آمد بگوید که من هم مسافر هستم که سر و صدا شد و کسی نشنید.

مترو به ایستگاه آخر که رسیده بود، مردی با پیراهن سفید و کفشهای واکس زده، آستین را بالا زده بود و دو مرغ انداخته بود روی شانه‌اش.

دو رد خون از پشتش جاری بود.