کفشهایم را واکس زده بودم؛ نه اینکه همیشه این کار را کرده باشم؛ فقط این یک بار بود.
آن هم برای قرار ملاقات مهمی که باید سر وقت میرسیدم.
ایستگاه فردوسی مثل انقلاب یا امام خمینی زیاد شلوغ نیست.
اما درهای مترو که باز شد، با همان فشار اول سه کفش روی کفش من رفت و آمد.
اینکه میگویم سه کفش، چون آن روز کفشها برایم مهم شده بود.
درست شمردم؛ سه کفش و هر یک ردی متفاوت روی کفش من باقی گذاشت.
قید لباس اتو کشیده را همان اول زیر عرق و فشار زده بودم.
کم پیش میآمد پیراهن بپوشم وقتی هم میپوشیدم مجبور بودم.
اما مترو؛ مجبور نبودم سوار مترو شوم و ظاهر اتو کشیدهام را بر باد بدهم.
دیگر سوار شده بودم و همه چیز از دست رفته بود.
دست دراز کردم که میله را بگیرم، چیزی به لباسم کشیده شد و لکهٔ سرخی روی آستینم افتاد.
از میلههای مترو، مرغهای سربریده آویزان بود.
خواستم بپرسم این مرغها چیست که بلندگو اعلام کرد: مسافرین عزیز، به هر یک از شما یک مرغ تخصیص یافته است، هنگام خروج با ارایه بلیط، مرغ خود را بردارید.
صدایی از میان جمعیت آمد: من امشب برای افطار میهمان دارم اگر امکان دارد دو تا مرغ ببرم.
مردی با شانههای استخوانی گفت: مگر نشنیدید، هر کسی فقط یک مرغ سهمیه دارد.
بعد دو نفر برگشتند و به مرد گفتند: اصلا تو چه میگویی، تو که افغانی هستی؛ سهمیه مرغ که مال شما نیست.
دختری با چشمهای مشکی ادامه داد: بلندگو اعلام کرد مسافرین عزیز نه مهاجرین.
مرد آمد بگوید که من هم مسافر هستم که سر و صدا شد و کسی نشنید.
مترو به ایستگاه آخر که رسیده بود، مردی با پیراهن سفید و کفشهای واکس زده، آستین را بالا زده بود و دو مرغ انداخته بود روی شانهاش.
دو رد خون از پشتش جاری بود.
درهم تنیدگی فضای گوتیک و فرا واقعی با فضای کاملا مادی و عینی تاثیرگذاری خاصی داشته. تغییر راوی با ظرافت و بدون این که خواننده متوجه بشود کی و کجا اتفاق افتاده. خوب.خوب. خیلی خوب
سلام
ممنونم از این که خبر دادی بهم.:)
لذت بردم...کلی مترو خوندم...فک کنم الان بتونم بنویسم حتی
الان که این پست ها رو خوندم فهمیدم واقعی نیست...خیلی جالبه خیلیییی