ما شاید دلمان میخواست زنده بمانیم، حتی اگر به ما تجاوز کنند.
پدر لبش را گزید و گفت: خفه شو دختر، تو چه میدانی که شرافت چیست؟
مترو سوراخ سوراخ شده بود.
گفتند تیراندازی سختی بود.
تیربارها از دو طرف ایستگاه نشانه گرفتند و رگبار گلوله بود که میبارید.
مردان روی ایستگاه گفته بودند دخترهایتان را بدهید.
مردان داخل مترو گفته بودند مگر از روی جنازههای ما رد شوید.
مردان توی ایستگاه برانگیخته بودند و گفتند همین کار را میکنیم.
اینکه آخر چه کسی سر حرفش ماند زیاد مهم نبود.
مترو ترمز گرفت.
دختر از زیر چرخهای قطار آمده بود بالا.
سر و رویش خونین بود و به پدرش گفت: ما شاید دلمان میخواست زنده بمانیم، حتی اگر به ما تجاوز کنند.
تیر آخر را پدر زده بود بر سر دخترش.
تیر که نبود، مشتش را گره کرده بود و کوبیده بود بر فرق سر دختر که پیش از این هم خونین بود.
بلندگو اعلام کرد: بالاخره تکلیف ما را مشخص کنید، برویم یا بمانیم؟
مسافرها داشتند بیانیهای را امضا میکردند:
به نام آزادی
به ماموران مترو اخطار میکنیم ماجرای شورش ایستگاه شهید نواب صفوی را هر چه زودتر پایان دهند.
در غیر اینصورت مسئولیت تمام فجایع بعدی به عهده شخص رییس ایستگاه خواهد بود.
انتهای واگن چند نفر داشتند با هم بحث میکردند.
اولی گفت: این قرص را کامل نخور، چهار تکه کن و با فواصل مشخص بنداز بالا.. تاثیرش فوق العاده است.
دومی داشت توتونهای سیگار را خالی میکرد، به دختر خونین اشاره کرد و گفت: به نظر من در وضعیت آنتاگونیک قرار داریم.
سومی زیر چشمانش گود افتاده بود و دستانش میلرزید: رفقا بیش از این باید به شرایط امکان امر محال اندیشید، آن هم از رهگذر سازماندهی نیروهای بالقوه.
دستفروشی آمده بود و فال میفروخت.
یکی از مسافرها خریده بود و داشت با صدای بلند میخواند: شراب تلخ میخواهم که مردافکن بُوَد زورش...
درهای مترو بسته شد و مترو از ایستگاه نواب صفوی خارج شد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد آزادی
دختر، باریکهٔ خون از دهان و بینیاش جاری شده بود و دیگر تکان نمیخورد.