بچه به مادرش گفت: چرا اینجا همیشه شب است.
مترو تکان خورد.
مادرش خندید.
مردی گفت: اینجا مترو است دخترم؛ زیر زمین.
دختر و پسری وسط مسافرها کنار هم ایستاده بودند.
تا اینجای کار مثل بقیه بودند و کسی به آنها نگاه نمیکرد.
بعد دستشان در هم گره خورد.
بلندگو، ایستگاه دروازه دولت را اعلام کرده بود که آنها دست هم را گرفتند.
یکی از مسافرها نیم نگاهی به آنها انداخت.
از واگنهای اول صدای فریاد میآمد.
صدا نزدیکتر شد؛ داد میزد بیآنکه کلمهای بگوید.
مرد جوانی هدفون در گوش و کوله پشتی بر دوش، تکه چوبی دستش گرفته بود و میکوفت بر در و دیوار مترو و فریاد میزد.
مرد جوان فقط به روبرویش نگاه میکرد اما انگار حواسش بود به مسافرها صدمه نزند.
همه نگاه کردند که آمد و فریاد زد و از واگن میانی و کنار دختر و پسری که دست هم را گرفته بودند عبور کرد.
باز صدا دور شد.
مرد با فریاد به سمت واگنهای آخر میرفت و نگاهها او را که دنبال میکرد دختر و پسر یکدیگر را در آغوش گرفتند.
انگار یکی از آنها گفت: این دیوانگی است آن هم توی مترو.
اما به دیوانگیشان ادامه دادند و لبهایشان بر هم تنید.
بوسهها جاری بود و نگاهها چرخیده بود بر این معاشقهٔ دیوانهوار.
ایستگاه ولیعصر بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم، حضرت آقا برای بازدید از مترو تشریف آوردهاند.
درها بسته شد و از بلندگو صدای موسیقی پخش شد:
[نام جاوید وطن
صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان]
از واگنهای ابتدایی صدای جمعیت میآمد و صلوات.
[وطن ای هستی من
شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان]
دختر و پسر هنوز سرمستِ معاشقه بودند و نگاهها مانده بود آنها را دنبال کند یا حضرت آقا را که داشت نزدیک میشد.
[همهٔ جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم]
مترو ایستگاه انقلاب توقف نکرد.
هیئت همراه داشت نزدیک میشد به واگنهای میانی.
باز صدای صلوات شنیده شد.
دختر و پسر در آغوش هم بودند که دختر گفت: رمضان بود و مرداد و گرما، اما داغ و تشنه از تو بودم.
صدایی گفت: حضرت آقا تشریف آوردند صلوات!
مردی در محاصرهٔ جمعی وارد واگن شد و نگاهش به دختر و پسر افتاد که در هم تنیده بودند.
پسر داشت توی گوش دختر از خوب بودن چیزی حرف میزد.
[همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمهزنان
ز صلابت ایران جوان... ]
مترو ایستگاه توحید توقف کرد.
کسانی از میان جمعیت به سمت دختر و پسر رفتند و آنها را با خود بردند.
سلام.اولین باری هست که وبلاگ شما رو میخونم. داستاناتون واقعیه؟
اگه واقعی باشه..واقعا هیجان انگیزه!
آقا/خانم آلبالو، شما ابتدا توضیح بدین منظورتون از واقعی چی هست. بر خلاف نظر شما، اون چه که این پست رو این قدر سرخوش کرده واقعی بودن اش نیست بلکه نسبتی یه که با مفهوم آزادی داره. این که در واقعیت امکان پذیر باشه یا نه مسیله نیست. موضوع اینه که دو نفر تصمیم می گیرن بدون فکر کردن به عواقب کارشون آزاد باشنو بدون این که فکر کنند که چه می شود و چه خواهند گفت. آخرش هم پایان نامعلومی دارن اما این چیزی از حس آزادی داستان کم نمی کنه هیچ کس رو هم پشیمون نمی کنه.چیزی که خوبه اینه که این جا حسرت کش ها و منفعل ها مجبور شدم ها و غر غروها و بدبین ها و نسل سوخته ها سوژه اصلی نیستن. این جا حس آزادی وجود داره بدون این که خودش وجود داشته باشه ...
fantezie bi haddo hasr.delneshino por hayajan.bar khalafe nazare digaran k migan aksare postha ghame in post comedie talkhi dasht k ebteda khande ruye lab miavard va sepas be fekr foru mibord