بچه روی سکو ایستاده بود.
مترو با سرعت از کنار سکو عبور میکرد.
مترو انگار هزار واگن داشت و تمام نمیشد.
توقف هم نمیکرد که مسافری سوار یا پیاده شود.
بچه گفت: آرام باش مترو، آرام باش.
دیوارههای ایستگاه شروع کرد به لرزیدن.
فقط لرزید و چیزی خراب نشد بر سر بچه.
واگنها یکی پس از دیگری با سرعت عبور میکرد.
بچه چشمانش را بست.
به صدای داخل واگنها گوش داد.
اول صدای کفشهای پاشنهداری را شنید که نگاهها را به سوی خود میچرخاند.
تق تق کفشها به سمت سرزمینهای شمالی ختم شد.
بعد صدای استخوانهای پیرمردی که انگار زیر چیزی داشت خرد میشد.
بچه چشمانش را که باز کرد فقط دیوارهٔ واگن بود که با سرعت میگذشت.
دوباره پلکهایش را روی هم گذاشت و به صداها گوش داد.
صدای خط چشم نازک دختری را شنید که بلندگو را به سرفه انداخته بود.
هنوز سرفههای بلندگو ادامه داشت که صدای موهای دختر را شنید که فرو لغزید به یک سوی صورتش.
بچه آمد بگوید بوی وایتکس میآید که صدای دستفروش حواسش را پرت کرد: تابوت، تابوتهای مارکدار خارجی... خانمها و آقایان برای مردههای شما تابوت دارم... تابووووت
بچه صدای گرسنگی را شنیده یا نشیده بود که بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد دروازه دولت
بچه چشمانش را باز کرد و مترو هنوز داشت با سرعت از ایستگاه عبور میکرد.
چشمانش را که بست صدای خشدار یک مرد را شنید: ما روزها و شبهای زیادی را سر کردیم و این نه تقدیر که تقصیر بود، تقصیر تمام آوازهایی که باید میخواندیم و نخواندیم... تقصیر تمام آهنگهایی بود که هیچگاه نوازندهاش نبودیم...
بچه داشت گوش میداد و نسیم واگنها به صورتش میخورد که دستی بر شانهاش نشست.
مردی در قامت نگهبان ایستگاه خم شد و گفت: بچه! از خط قرمز عبور نکن خطرناک است.
بچه چشمانش را باز نکرد.
ghatare abadi key miayad.in mardom montazerand.az entezareshan dard mikeshand.harchand rooye divar neveshte ast estemale dokhaniat mamnu.