مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و شصت و شش

مرد با تی‌شرت قرمز و بینی عقابی یکوَری روی صندلی نشسته بود، طوری که کفش‌هایش روی صندلیِ کناری قرار داشت و جای یک نفر را گرفته بود.

داشت با صدای بلند با مسافرهای ردیف روبرو حرف می‌زد.

چراغ‌های مترو یک بار خاموش و روشن شد.

مرد با صدای خش‌دار و بلند، داشت به روبرویش می‌گفت: اصلا این‌ها با خودشان چه فکری کردند؟

دو آقای روبرو سرشان را به نشان تایید تکان دادند و یکی از آن‌ها با لبخند گفت: حق با شماست.

دستفروش داشت بسته‌های ۱۲ تایی خودکار می‌فروخت.

مرد با تی‌شرت قرمز او را صدا زده بود که یک بسته خودکار بخرد؛ ایستگاه دروازه دولت چند مامور وارد مترو شدند و دستفروش را با خود بردند.

یکی از مسافرهای ردیف روبرو گفت: به خاطر اجلاس عدم تعهد است.

مامور‌ها که وارد شدند مرد با تی‌شرت قرمز، انگشتش را به سمت پایین و پشت سر یکی از مامور‌ها نشانه گرفت و گفت: افتاد... افتاد

مامور، پشت سرش را نگاه کرد؛ چیزی نبود.

ایستگاه فردوسی وقتی دو مسافر دیگر سوار شدند، مرد با تی‌شرت قرمزش دوباره انگشت را به پایین و پشت سر آن‌ها نشانه گرفت و گفت: افتاد... افتاد

مسافر‌ها نیم نگاهی کردند و بی‌توجه به انتهای واگن رفتند.

آنجا دختر دست پسر را که گرفت، پسر نجوا کرده بود:‌ ای کاش دست‌ها و گونه‌هایت برای همیشه سرد بود.

دختر ولی حرفش را ادامه می‌داد: دکترها گفتند این عفونت به نیروهای ماورایی مربوط است این بار شیاف استفاده می‌کنم.

بعد دست‌هایش را در هوا تکان داد و شروع کرد به توضیح دادن: شیاف واژن به شکل کروی است و برای معالجه عفونت واژن مصرف می‌شود.

ایستگاه ولی‌عصر پیرمردی با عصای چوبی و قد کوتاه سوار شد.

نور مترو بیشتر شده بود.

تهویه‌ها با قدرت بیشتری کار کردند.

پیرمرد لبخند مهربانی داشت و یک بسته نان زیر بغل گرفته بود.

مرد با تی‌شرت قرمزش انگشت اشاره به پایین و پشت سر پیرمرد گفت: افتاد.. افتاد

پیرمرد برگشت و نگاه کرد؛ چیزی نبود.

مرد این بار با بینی عقابی‌اش گفت: افتاد.. افتاد

پیرمرد دوباره برگشت و دو قدم هم به عقب رفت و نگاه کرد؛ چیزی نبود.

مرد دست‌های زمخت و بزرگش را به طرف بینی عقابی‌اش برد و شروع کرد به خندیدن؛ این بار رویش را به سمت دیگری چرخانده بود و داشت قهقهه می‌زد. از نیمرخ، بینی‌ عقابی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد.

بعد که خندید به ردیف روبرویش گفت: اصلا این‌ها با خودشان چه فکری کردند؟ من عینک آفتابی هم دارم، ببینید.

دو مرد روبرو با سر تایید کردند و یکی از آن‌ها گفت: حق با شما است.

 بلندگو صدایش در نیامد.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
تیوا شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ http://tivaproject.com

قشنگ بود
کارت درسته
سری هم به ما بزن
www.tivaproject.com

محمد م.ا. شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 ب.ظ

خیلی اتفاقی با این وبلاگ آشنا شدم
و هنوز نمی دانم چرا بعضی نوشته ها دیده نمی شود
چرا بعضی نوشته ها نباید خوانده شود
بعضی از اینها فوق العاده است و خیلی بی ادعا.
نمی دانم این نام مستعار شما است یا نام واقعی اما منتظر کارهای بیشتری هستم

saeed پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:44 ب.ظ

oftad...oftad
kheili khub bud makhsusan akharesh k bolandgu sedayash dar nayamad

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد