مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و هفتاد

مترو از ایستگاه میرداماد راه افتاد.

خلوت بود و خنک.

بچه‌ای روی پای مادرش نشسته بود و به آدم‌ها نگاه می‌کرد.

مردی با کت و شلوار و ریش جو گندمی و سبیلی قوی‌تر از ریش، مو‌هایش را فرق کج باز کرده بود.

نزدیک پنجاه سال سن داشت.

دست‌هایش را توی جیب شلوار کرده بود و شروع کرد به قدم زدن توی مترو.

سرش پایین بود و انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد.

گاهی چیزی هم زیر لب می‌گفت.

فاصلهٔ در اول تا دوم واگن را که رفت، کسی توجهی نکرد.

این مسیر را که برگشت و مترو تکان خورد، تعادلش را از دست داد اما نیفتاد.

اصرار داشت دست‌هایش را از جیب در نیاورد و میله را نگیرد.

مسافر‌ها که نشسته بودند با تعجب به او نگاه کردند.

کمی ایستاد و فکر کرد.

دوباره راه افتاد، دست‌ها را از جیب در آورد و پشت کمرش گره کرد.

مترو تکان که می‌خورد به سختی تعادلش را حفظ می‌کرد اما میله را نمی‌گرفت.

ایستگاه مصلی، کمی ایستاد به دستفروشی که جای کارت می‌فروخت نگاه کرد و از او یک جای کارت خرید.

دوباره راه افتاد.

تکان می‌خورد و ایستگاه به ایستگاه بوق می‌کشید و نام ایستگاه را صدا می‌زد.

دیواره تونل سیاه بود و سرد.

آنجا مردانی بارهایی بر دوش از تونلی به تونل دیگر می‌رفتند.

مترو، کولبران را زیر گرفت.

مسافر‌ها داشتند به مرد کت و شلواری می‌خندیدند.

یکی او را هل داد، سکندری خورد اما نیفتاد و دست‌هایش را باز نکرد.

مسافر دیگری به او لگد زد.

مترو تکان خورد.

دو نفر پایشان را جلوی پای مرد گذاشتند.

مرد میله را نگرفت.

مترو ایستاد.

از بلندگو صدای تنبور بلند شد.

دف که اضافه شد، مرد گفت: می‌دانید چند نفر از ما دیگر اینجا نیست؟

 

نظرات 3 + ارسال نظر
دختر خوب جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:47 ب.ظ

احساس میکنم شما خودتون رو بدبخت میکنید با نوشته هاتون،یه ذره شاد بنویسید،خیلی نوشته هاتون تاریکه،میدونید بعضی نوشته ها به آدم انرژی میده،بعد از خوندن نوشته دوست داری بری کلی کار کنی،نا امیدی ولی تو نوشته هاتون هست،حداقل تو این ده تای اخیری که خوندم،نا امیدی هم با ایمان به خدا جور در نمیاد،شما یا ایمانتون کمه یا افسردگی شدید دارید،یا می خواید این طور تو نوشته هاتون نشون بدید،به هر حال می خوام بگم قدرت نوشتنتون خیلی خوبه،حیفه که تو این مسیر بیفته،شما می تونید به خیلی ها امید به زندگی بدید با قدرت نویسندگیتون،صحنه های خوب رو ببینید،حسن ظن داشته باشید،صحنه ها و نعمت های خوبی که دیگران توانایی دیدن اونا رو ندارن یا شاید هم لیاقت دیدن اونا رو ندارن بهشون نشون بدید.
با تشکر.

ابله! شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:32 ب.ظ http://ablahiii.blogfa.com/

آدم احساس میکنه مسافر ها توی متروت اسیرن.بدون مقصد ایستگا ها رو رد میکنن،اونایی هم که پیاده میشن زیر چرخ ها له میشن.
باحالیش اینه که همه عمرشون زیر زمین و تو تاریکی ان.مثل موشا!

saeed دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 ب.ظ

akhe dokhtare khub ba in mamlekati k darim chera tarafemun omide vahi bede.be nazare man k khub mikone injuri minevise.realisty tare

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد