مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و هفتاد و سه

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه هفت تیر

مسافر‌ها سوار شدند.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد طالقانی

مسافر‌ها آمدند پیاده شوند که در‌ها بسته شد.

دو دقیقه بعد، بلندگو اعلام کرد: ایستگاه طالقانی

مسافر‌ها پیاده شدند.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد دروازه دولت

مسافر‌ها آمدند سوار شوند که در‌ها بسته شد.

دو دقیقه بعد بلندگو چیزی را اعلام کرد که مسافر‌ها چون سوار نشده بودند، نشنیدند.

بلندگو اعلام کرده بود: ایستگاه دروازه دولت

مسافر‌ها توی ایستگاه طالقانی منتظر متروی بعدی بودند.

بعد، بلندگو برای خودش اعلام کرده بود: ایستگاه بعد سعدی

مسافر‌ها هنوز روی سکو ایستگاه طالقانی بودند که مترو رسیده بوده به ایستگاه سعدی و این را اعلام کرد.

حالا روی سکوی ایستگاه طالقانی مسافرهای زیاد جمع شده بودند.

این بار بلندگوی ایستگاه بود که صدایش درآمد: مسافرین عزیز لطفا تجمع نکنید.

مردی حدودا چهل ساله وسط جمعیت دستش را بالا برد و گفت: من تجمع نکردم آقا، فقط منتظرم.

مترویی که مسافر‌ها را پیاده کرده بود حالا توی ایستگاه امام خمینی داشت پر از مسافر می‌شد.

از انتهای تونل تاریک، نوری تابید و مترویی بوق کشید و با سرعت از ایستگاه طالقانی عبور کرد.

مسافرهای روی سکو دست بلند کردند که یعنی مترو را وادار به توقف کنند.

زن جوانی وسط مسافر‌ها گفت: مگر می‌خواهید تاکسی بگیرید که دست بلند می‌کنید.

پیرمردی عصایش را کنار پایش گذاشت و گفت: راست می‌گوید، مترو برای خودش شخصیت دارد آقا.

مرد چهل ساله‌ای که‌‌ همان اول فریاد زده بود من تجمع نکردم، عصای پیرمرد را برداشت.

پیراهنش را درآورد و سر عصا پیچید.

مرد چهل ساله از سکو پایین پرید و پیراهن را آتش زد.

بعد روی ریل به طرف تونل شروع کرد به دویدن.

مرد وارد تونل شده بود و بلندگوی ایستگاه داشت گلوی خودش را پاره می‌کرد: مسافر عزیز.. مسافر گرامی... لطفا... آقای محترم...

 

 

مترونوشت شماره دویست و هفتاد و دو

هنوز بلندگو نگفته بود ایستگاه امام خمینی که یک نفر بلند شد و به طرف در رفت.

صندلی که خالی شد دو نفر خیز برداشته بودند که تصاحبش کنند.

البته به روی خودشان نیاوردند.

برنده کسی بود که زود‌تر تعارف می‌کرد.

این قانونی نانوشته بود که نفر اول می‌گفت: بفرمایید

دومی جواب می‌داد: خواهش می‌کنم

بعد هم سرش را بر می‌گرداند که انگار اصلا چشمش دنبال صندلی خالی نبوده است.

حالا یک صندلی خالی شده بود و دو مرد که یکی پیراهن سفید پوشیده بود و دیگری تی‌شرت قرمز، خیز برداشته بودند که صندلی را بگیرند.

می‌شد بازی تعارف را هم نادیده گرفت و بی‌توجه به اطراف، خیلی زود روی صندلی خالی نشست.

توی چند لحظه، همهٔ این افکار از ذهن دو مرد عبور کرد.

مرد با پیراهن سفیدش انگار از لحظه‌ای پلک زدنِ مسافرِ دیگر استفاده کرد، لبخند زد و گفت: بفرمایید.

«بفرمایید» گفتنش تمام نشده بود که کیفش را هم کمی بالا آورد که یعنی آمادهٔ نشستن است.

عرق سردی بر پیشانی مرد با تی‌شرت قرمز نشست.

بازی را باخته بود.

مرد با پیراهن سفیدش قوسی به کمر هم داده بود که پیروزی‌اش را تکمیل می‌کرد و به سمت صندلی خالی می‌فرستاد.

رقیبش یقه تی‌شرت قرمز را بالا زد و گفت: خیلی ممنون

بی‌آنکه لحظه‌ای درنگ کند خودش را پرت کرد روی صندلی خالی.

مردِ پیراهن سفید، که خودش را پیروز می‌دانست حالا چرخیده بود و داشت می‌نشست.

به خودش که آمد روی پاهای رقیب بود.

باورش نمی‌شد.

بدنش یخ کرد.

نفهمید چطور همه چیز را از دست داد.

انگار مغزش کار نمی‌کرد، خون به سرش نمی‌رسید.

بقیه مسافر‌ها خشکشان زده بود و خیره شدند به مرد که همچنان روی پای جوانی با تی‌شرت قرمز نشسته است.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه امام خمینی

یکی از مسافر‌ها «امام خمینی» را که شنید صلوات فرستاد.

دختری که مو‌هایش را یک طرف صورتش ریخته بود داشت پیاده می‌شد.

مرد جوان با تی‌شرت قرمزش گفت: دیگر هیچ فرقی نمی‌کند چه کسی نشسته باشد.

مسافرهای ردیف روبرو داشتند چیزی را زمزمه می‌کردند.

بعد این زمزمه همه‌گیر شد.

بازنده... بازنده... بازنده... بازنده

مترونوشت شماره دویست و هفتاد و یک مشت دلار

مترو به ایستگاه فردوسی که رسید مسافر‌ها هجوم آوردند که پیاده شوند.

بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم عجله نکنید صرافی‌ها امروز تعطیل هستند.

بعد صدای خنده جوانی آمد که دوستش تقلید صدای بلندگو را کرده بود.

مرد کت و شلواری رفته بود انتهای واگن و داشت با پسر دعوا می‌کرد: بچه جان مگر اینجا هم جای شوخی است؟

زنی گفت: جوانهای این دوره همه چیز را به مسخره می‌گیرند.

مسافری که داشت با موبایلش صحبت می‌کرد، گفت: گوشی.. گوشی بعد به طرف مسافر‌ها ادامه داد: آقایان و خانم‌ها، ۲۰۰ تومان ارزان شد.

یک نفر انگار قلبش گرفت.

وقتی افتاد، دختری سراغش رفته بود و نبضش را گرفت و گفت: تمام کرد.

مسافری که داشت با موبایلش صحبت می‌کرد، دوباره فریاد زد: الان کنفرانس خبری تمام شد، ۳۰۰ تومان رفت بالا.

همان مسافری که قلبش گرفته بود و مرده بود، از جایش بلند شد، دختر را بوسید.

مرد میانسالی سرش را گرفته بود میان دست‌هایش، داشت ناله می‌کرد: ۱۴ میلیون ضرر کردم.

کناری‌اش گفت: نباید دیروز می‌فروختی... البته ۴ میلیون که سود کرده بودی.

مردی که با موبایلش حرف می‌زد، هوار کشید: باز هم گران شد.

دستفروش آمد: دلار... دلار.. دلار سه لار سه لار... چارلار چارلار

بعد زد زیر خنده و گفت: زیر قیمت بازار

یک نفر از کوره در رفت و دستفروش را زیر مشت و لگد گرفت.

دختر این بار رفت سراغ دستفروش و نجاتش داد.

بعد نبض دستفروش را گرفت و گفت: تمام کرد.

از انتهای واگن باز یک نفر ادای بلندگو را در آورد: مسافرین محترم دلار و سکه تمام شد.

صدای خنده چند نفر بلند شد و بعد باز مشت و لگد بود که فرود می‌آمد.