هنوز بلندگو نگفته بود ایستگاه امام خمینی که یک نفر بلند شد و به طرف در رفت.
صندلی که خالی شد دو نفر خیز برداشته بودند که تصاحبش کنند.
البته به روی خودشان نیاوردند.
برنده کسی بود که زودتر تعارف میکرد.
این قانونی نانوشته بود که نفر اول میگفت: بفرمایید
دومی جواب میداد: خواهش میکنم
بعد هم سرش را بر میگرداند که انگار اصلا چشمش دنبال صندلی خالی نبوده است.
حالا یک صندلی خالی شده بود و دو مرد که یکی پیراهن سفید پوشیده بود و دیگری تیشرت قرمز، خیز برداشته بودند که صندلی را بگیرند.
میشد بازی تعارف را هم نادیده گرفت و بیتوجه به اطراف، خیلی زود روی صندلی خالی نشست.
توی چند لحظه، همهٔ این افکار از ذهن دو مرد عبور کرد.
مرد با پیراهن سفیدش انگار از لحظهای پلک زدنِ مسافرِ دیگر استفاده کرد، لبخند زد و گفت: بفرمایید.
«بفرمایید» گفتنش تمام نشده بود که کیفش را هم کمی بالا آورد که یعنی آمادهٔ نشستن است.
عرق سردی بر پیشانی مرد با تیشرت قرمز نشست.
بازی را باخته بود.
مرد با پیراهن سفیدش قوسی به کمر هم داده بود که پیروزیاش را تکمیل میکرد و به سمت صندلی خالی میفرستاد.
رقیبش یقه تیشرت قرمز را بالا زد و گفت: خیلی ممنون
بیآنکه لحظهای درنگ کند خودش را پرت کرد روی صندلی خالی.
مردِ پیراهن سفید، که خودش را پیروز میدانست حالا چرخیده بود و داشت مینشست.
به خودش که آمد روی پاهای رقیب بود.
باورش نمیشد.
بدنش یخ کرد.
نفهمید چطور همه چیز را از دست داد.
انگار مغزش کار نمیکرد، خون به سرش نمیرسید.
بقیه مسافرها خشکشان زده بود و خیره شدند به مرد که همچنان روی پای جوانی با تیشرت قرمز نشسته است.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه امام خمینی
یکی از مسافرها «امام خمینی» را که شنید صلوات فرستاد.
دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود داشت پیاده میشد.
مرد جوان با تیشرت قرمزش گفت: دیگر هیچ فرقی نمیکند چه کسی نشسته باشد.
مسافرهای ردیف روبرو داشتند چیزی را زمزمه میکردند.
بعد این زمزمه همهگیر شد.
بازنده... بازنده... بازنده... بازنده