مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و هشتاد و دو

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد جوانمرد قصاب. بعد هنوز حرفش تمام نشده بود که ادامه داد: «مسافرین محترم، خرید از دست‌فروشان، باعث رواج این گونه مشاغل در مترو می‌شود؛ لطفا با مامورین همکاری کنید».

ایستگاه بعد، مردی با شانه‌های استخوانی سوار مترو شد. لباس سفیدی پوشیده بود. مترو که حرکت کرد، چهار دست و پا نشست وسط واگن، بعد همانطور شروع کرد به راه رفتن.

هیچ بچه‌ای در مترو نبود که پشت مرد سوار شود. پیرمردی گفت: «آقا جان زاد و ولد کم شده، کسی بچه‌دار نمی‌شود». بعد خودش جواب داد: «البته با این اوضاع کسی جرأت بچه‌دار شدن ندارد».

مترو زیاد شلوغ نبود، اما جایی برای نشستن هم پیدا نمی‌شد. مرد با لباس سفیدش شروع کرد به داد زدن: «آقایان هر کسی جایی برای نشستن می‌خواهد، می‌تواند روی پشت من بنشیند؛ هر ایستگاه ۱۰۰ تومان».

زنی با دست‌بندی طلایی خنده‌اش گرفت. پیرمرد گفت: «دورهٔ آخرالزمان شده، بلند شو آقا این چه کاری است؟»

مرد توجهی نکرد و همچنان فریاد می‌زد: «برای خسته‌ها، برای بیماران، برای سالمندان جای نشستن دارم، هر ایستگاه ۱۰۰ تومان».

مسافری به کناری‌اش گفت: «این روز‌ها هزار مدل دست‌فروش پیدا می‌شود». مرد سرش را برگرداند و گفت: «من دست‌فروش نیستم دوست عزیز، من پشت‌فروش هستم».

بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد پانزده خرداد».

پشت‌فروش همانطور چهار دست و پا راه می‌رفت و داد می‌زد. مرد با کت و شلوار مشکی و کیف قهوه‌ای، پانصد تومان توی دهان پشت‌فروش گذاشت. بعد نشست روی پشت او. مسافر‌ها زیر لب داشتند به هر دو نفرشان می‌خندیدند.

مترو وسط تونل ترمز گرفت. از کار افتاد. بلندگو اعلام کرد: «به علت نقص فنی، وسط تونل گیر افتادیم، لطفا آرامش خود را حفظ کنید».

مرد با کت و شلوار مشکی‌اش، یک ساعت وسط تونل روی کمر پشت‌فروش نشسته بود. مسافرهای دیگر خسته و کلافه بودند. زن با دست‌بند طلایی‌اش به طرف پشت‌فروش رفت. دست‌بندش را باز کرد.

مترونوشت شماره دویست و هشتاد و یک

یکی از شیشه‌های مترو شکسته بود و باد سردی از تونل به صورت مسافر‌ها می‌خورد. دختر جوانی گفت: «خیلی هم بد نیست، از بوی عرق بعضی‌ها بهتر است». بعد سرش را به طرف شیشه برده بود و داشت با دهان باز نفس می‌کشید که جسم سیاهی به سرعت آمد و رفت توی دهانش. دختر سرفه کرد و کار از کار گذشته بود و جسم نامعلوم را بلعیده بود. پیرمردی نگران فریاد زد: «خفاش بود.. خودم دیدم خفاش بود». دختر مو‌هایش را از گوشه صورتش کنار زد و جیغ کشید. مردی با کت و شلوار مشکی جلو آمد و رو به پیرمرد کرد و گفت: «چرا حرف بی‌خود می‌زنید پدرجان؟ خفاش مگر توی دهان این خانم جا می‌شود؟» بعد به دختر گفت: «خانم دهانتان را باز کنید». دختر دهانش را باز کرد و مرد به همه مسافر‌ها نشان داد که: «دهان به این کوچکی را ببینید، آیا خفاش می‌تواند وارد این دهان کوچک شود؟» بقیه مسافر‌ها تایید کردند که امکان ندارد. دختر همچنان دهانش باز بود و مرد جوانی به دوستش گفت: «دندان‌هایش را ببین چقدر خراب است». دختر خجالت کشید و دهانش را بست. مردِ کت و شلواری دوباره شروع کرد به حرف زدن: «درست صحبت کن آقا! این دندان‌ها خراب نیست، اصلا چیزی در مورد ارتودنسی شنیدی؟» پیرمرد نشسته بود سر جایش و حرفش را تکرار کرد: «اما من دیدم که خفاش بود... خفاش را خوب می‌شناسم». دختر دوباره جیغ کشید و بعد حالش بد شد و بالا آورد؛ اما فقط کف سفید بود. زنی آمد و صورت دختر را بوسید و شانه‌هایش را گرفت: «آرام باش دخترم، چیزی نیست». دختر چشم‌هایش خیس بود و آرام گفت: «تکان‌هایش را توی شکمم احساس می‌کنم...» آن طرف، مرِد کت و شلواری هنوز داشت با پیرمرد بحث می‌کرد: «لب و دهانش را ببین.. اصلا امکان ندارد..». پیرمرد همچنان تکرار می‌کرد: «خفاش بود.. خودم دیدم». دست‌فروشی آمده بود و داد می‌زد: «سرنگ‌های انسولین دارم؛ توی داروخانه سه هزار تومان است من هزار می‌دهم».

 

 

مترونوشت شماره دویست و هشتاد

در‌ها که بسته شد و مترو راه افتاد، صدای چلیک چلیک، نگاه مسافر‌ها را به طرفی برد که دو نفر داشتند عکس می‌گرفتند. لنز دوربین‌ها جلو و عقب می‌رفت و صدای شا‌تر دوربین، نفس‌ها را در سینه حبس می‌کرد. یکی از آن‌ها نشست کف مترو و از پای مسافر‌ها عکس می‌گرفت. هیچ کس اعتراضی نکرد. بعضی‌ها دیگر توجهی نکردند و چند نفر هم خیره شده بودند به دوربین و انگشتی که داشت فشار می‌آورد و صدای ثبت تصویر را در آورده بود. ایستگاه هفت‌تیر، ماموری با لباس اتوکشیده، خودش را رساند توی مترو. عکاس‌ها، دوربینشان را برداشتند و شروع کردند به دویدن، در‌ها بسته شد و راهروی مترو شده بود محل فرار دو جوانی که دوربین به دست از لای مسافر‌ها راه خود را باز می‌کردند.

بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد شهید مفتح» وسط واگن‌ها دوربین‌هایی نصب شده بود و انگار همه چیز را زیر نظر داشتند. یکی از مسافر‌ها که نشسته بود، پایش را دراز کرد و مامور سکندری خورد و افتاد. بلند شد و به دویدن ادامه داد. زمان زیادی طول نکشید که دستش به آن‌ها رسید. نفسش بالا نمی‌آمد: «اسم؟» پسر دوربینش را جابجا کرد: «محمود». بعد مامور به نفر دوم اشاره کرد: «تو هم بگو». پسر دوم تند تند نفس می‌کشید: «ابی». مامور با دست زد توی صورتش و گفت: «درست صحبت کن، ابی؟ اسمت را بگو». بعد اجازه نداد پسر حرف بزند، فریاد زد: «زود باش در دوربین را باز کن فیلمش را بیرون بیاور». پسر که هنوز نفس نفس می‌زد، گفت: «فیلم ندارد، دیجیتال است». مامور دوباره فریاد زد: «حالا هر چی هست، دیجیتالش را بده به من». دختری با روسری آبی نشسته بود، خنده‌اش گرفت. مامور عصبانی شد. بعد بلندگو اعلام کرد: «همکار محترم، فرد مورد نظر کنار در نشسته است، او را بازداشت کنید».

مامور به طرف جوانی با موهای کوتاه و لبخندی بر لب رفت. او را دست‌بند زد و با خود برد. موقع رفتن عکاس‌ها از مرد جوان عکس گرفتند که هنوز داشت می‌خندید.

 

 

مترونوشت شماره دویست و هفتاد و نه

مرد هیکل درشت و ورزیده‌ای داشت. آمده بود یک راست جلوی ردیفی ایستاده بود که سه دختر نشسته بودند و داشتند برای خودشان خاطره تعریف می‌کردند و می‌خندیدند. ایستگاه به ایستگاه مسافر اضافه می‌شد و انگار کسی قصد پیاده شدن نداشت. یک نفر پای مسافر کناری‌اش را لگد کرده بود و فحشی پشت فحش دیگر نثارش شد. پیرمردی گفت: «صلوات بفرست». هیچ کس چیزی نگفت. بعد خودش شروع کرد به صلوات فرستادن. ایستگاه بهارستان چند نفر پیاده شدند. یکی از آن سه دختر که داشت می‌خندید از دوستانش جدا شد. صندلی خالی شده بود. مردِ هیکل درشت تا به خودش آمد، مسافری با عینک فلزی و کیف چرمی خودش را رسانده بود به جای خالی و نشست. مرد با هیکل درشتش فرصت خوبی را از دست داده بود. بعد زیر لب چیزی گفت. مرد عینکی که از جایش راضی بود، پرسید: «چیزی گفتی آقا؟» مردِ هیکل درشت دهانش باز شد و گفت: «خجالت هم خوب چیزی است، از راه نیامده خودت را پرت کردی روی صندلی». دهانش را که باز کرد، دو دختر زده بودند زیر خنده. مرد عینکی هم خنده‌اش گرفت و صدایش جسارت پیدا کرد: «برو آقا مگر ارث پدرت بود». مرد با هیکل درشتش عصبانی شد و صدایش را بلند کرد: «درست صحبت کن». این را که گفت، چند نفر دیگر از مسافر‌ها هم زدند زیر خنده. یک نفر از انتهای واگن صدایش را نازک کرد و ادای مرد را در آورد: «درست صحبت کن آقا!» بعد با دوستش آنقدر خندید که نفسش بند آمد. مرد با آن اندام ورزیده‌اش به اطرافش نگاه کرد و گفت: «واقعا متاسفم». این بار مردی با سبیل سیاه ادای او را در آورد؛ صدایش را نازک کرد و با عشوه‌ای که اصلا به سبیلش نمی‌آمد گفت: «واقعا متاسفم...» همه مسافر‌ها زدند زیر خنده. مرد با هیکل درشت و اندام ورزیده‌اش چیزی نگفت. میله را گرفته بود و سرش را پایین انداخت. ایستگاه ملت پیاده شد. بعد، مسافر‌ها دیده بودند میلهٔ زیر دست مرد مچاله شده بود.

مترونوشت شماره دویست و هفتاد و هشت

 

ایستگاه هفت‌تیر مردی با پالتوی خاکستری گوشه ردیف صندلی‌ها، تکیه داده بود به شیشه و خوابیده بود. با هر تکان مترو سرش جابجا می‌شد. مسافری چترش را بسته بود و تکان داد. هنوز از آن آب می‌چکید. چند قطره روی گونه‌های مرد با پالتوی خاکستری افتاد اما بیدار نشد. کناره‌های پالتو‌اش پوسیده بود. ریش خاکستری و موهای چرب جو‌گندمی داشت. حتی یکی از مسافر‌ها دیده بود از گوشه مو‌هایش چند قطره روی پالتو می‌چکد که معلوم نشد باران بود یا روغنی که از موهای چربش می‌آمد. بلندگو، ایستگاه بهشتی را اعلام کرد و مرد هنوز خواب بود. دستفروشی آمد و داد زد: لواشک‌های طعم‌دار، ترش و خوشمزه، لواشک دارم، لواشک... دختر و پسر دانشجویی یک بسته خریدند و همانجا باز کردند و خوردند. اینکه می‌گویم دانشجو، چون از‌‌ همان اول داشتند ادای یکی از استادهای‌ دانشگاه‌شان را در می‌آوردند که انگار با سبیل و صدای خش‌دار می‌گوید: «شما مغز خر خوردید که پولتان را خرج دانشگاه می‌کنید، بروید دلار بخرید». مترو از ایستگاه‌های همت و میرداماد هم رد شد و مرد هنوز خواب بود. زنی با دست‌های گوشتالو، از دختر دانشجو پرسید: «ببخشید تا تجریش خیلی مانده است؟» دختر داشت با لواشک توی دهانش بازی می‌کرد، انگار حواسش نبود و گفت: «شما مگر مغز خر خوردید که تا تجریش بروید؟» زن سرش را تکان داد و رفت آن طرف واگن. ایستگاه شریعتی پیرمردی آمد و مرد پالتو خاکستری را بیدار کرد: «عمو، خواب نمانی!» مرد موهای چربش را از روی پیشانی کنار زد: «شما از کجا می‌دانید من کدام ایستگاه پیاده می‌شوم که بیدارم کردید؟» پیرمرد می‌خواست بگوید آخر به سر و وضعتان نمی‌آید اهل آن بالا‌ها باشید که بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه قلهک». مرد گوشه پالتو‌اش را صاف کرد و گفت: «اتفاقا یک باغ همین‌جا دارم که هنوز پس نگرفتم». بعد ادامه داد: «هر روز این موقع توی پارک می‌خوابم؛ امروز بارانی بود آمدم اینجا استراحت کنم؛ البته اگر شما اجازه بدهید».