مرد هیکل درشت و ورزیدهای داشت. آمده بود یک راست جلوی ردیفی ایستاده بود که سه دختر نشسته بودند و داشتند برای خودشان خاطره تعریف میکردند و میخندیدند. ایستگاه به ایستگاه مسافر اضافه میشد و انگار کسی قصد پیاده شدن نداشت. یک نفر پای مسافر کناریاش را لگد کرده بود و فحشی پشت فحش دیگر نثارش شد. پیرمردی گفت: «صلوات بفرست». هیچ کس چیزی نگفت. بعد خودش شروع کرد به صلوات فرستادن. ایستگاه بهارستان چند نفر پیاده شدند. یکی از آن سه دختر که داشت میخندید از دوستانش جدا شد. صندلی خالی شده بود. مردِ هیکل درشت تا به خودش آمد، مسافری با عینک فلزی و کیف چرمی خودش را رسانده بود به جای خالی و نشست. مرد با هیکل درشتش فرصت خوبی را از دست داده بود. بعد زیر لب چیزی گفت. مرد عینکی که از جایش راضی بود، پرسید: «چیزی گفتی آقا؟» مردِ هیکل درشت دهانش باز شد و گفت: «خجالت هم خوب چیزی است، از راه نیامده خودت را پرت کردی روی صندلی». دهانش را که باز کرد، دو دختر زده بودند زیر خنده. مرد عینکی هم خندهاش گرفت و صدایش جسارت پیدا کرد: «برو آقا مگر ارث پدرت بود». مرد با هیکل درشتش عصبانی شد و صدایش را بلند کرد: «درست صحبت کن». این را که گفت، چند نفر دیگر از مسافرها هم زدند زیر خنده. یک نفر از انتهای واگن صدایش را نازک کرد و ادای مرد را در آورد: «درست صحبت کن آقا!» بعد با دوستش آنقدر خندید که نفسش بند آمد. مرد با آن اندام ورزیدهاش به اطرافش نگاه کرد و گفت: «واقعا متاسفم». این بار مردی با سبیل سیاه ادای او را در آورد؛ صدایش را نازک کرد و با عشوهای که اصلا به سبیلش نمیآمد گفت: «واقعا متاسفم...» همه مسافرها زدند زیر خنده. مرد با هیکل درشت و اندام ورزیدهاش چیزی نگفت. میله را گرفته بود و سرش را پایین انداخت. ایستگاه ملت پیاده شد. بعد، مسافرها دیده بودند میلهٔ زیر دست مرد مچاله شده بود.