یکی از شیشههای مترو شکسته بود و باد سردی از تونل به صورت مسافرها میخورد. دختر جوانی گفت: «خیلی هم بد نیست، از بوی عرق بعضیها بهتر است». بعد سرش را به طرف شیشه برده بود و داشت با دهان باز نفس میکشید که جسم سیاهی به سرعت آمد و رفت توی دهانش. دختر سرفه کرد و کار از کار گذشته بود و جسم نامعلوم را بلعیده بود. پیرمردی نگران فریاد زد: «خفاش بود.. خودم دیدم خفاش بود». دختر موهایش را از گوشه صورتش کنار زد و جیغ کشید. مردی با کت و شلوار مشکی جلو آمد و رو به پیرمرد کرد و گفت: «چرا حرف بیخود میزنید پدرجان؟ خفاش مگر توی دهان این خانم جا میشود؟» بعد به دختر گفت: «خانم دهانتان را باز کنید». دختر دهانش را باز کرد و مرد به همه مسافرها نشان داد که: «دهان به این کوچکی را ببینید، آیا خفاش میتواند وارد این دهان کوچک شود؟» بقیه مسافرها تایید کردند که امکان ندارد. دختر همچنان دهانش باز بود و مرد جوانی به دوستش گفت: «دندانهایش را ببین چقدر خراب است». دختر خجالت کشید و دهانش را بست. مردِ کت و شلواری دوباره شروع کرد به حرف زدن: «درست صحبت کن آقا! این دندانها خراب نیست، اصلا چیزی در مورد ارتودنسی شنیدی؟» پیرمرد نشسته بود سر جایش و حرفش را تکرار کرد: «اما من دیدم که خفاش بود... خفاش را خوب میشناسم». دختر دوباره جیغ کشید و بعد حالش بد شد و بالا آورد؛ اما فقط کف سفید بود. زنی آمد و صورت دختر را بوسید و شانههایش را گرفت: «آرام باش دخترم، چیزی نیست». دختر چشمهایش خیس بود و آرام گفت: «تکانهایش را توی شکمم احساس میکنم...» آن طرف، مرِد کت و شلواری هنوز داشت با پیرمرد بحث میکرد: «لب و دهانش را ببین.. اصلا امکان ندارد..». پیرمرد همچنان تکرار میکرد: «خفاش بود.. خودم دیدم». دستفروشی آمده بود و داد میزد: «سرنگهای انسولین دارم؛ توی داروخانه سه هزار تومان است من هزار میدهم».