بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد جوانمرد قصاب. بعد هنوز حرفش تمام نشده بود که ادامه داد: «مسافرین محترم، خرید از دستفروشان، باعث رواج این گونه مشاغل در مترو میشود؛ لطفا با مامورین همکاری کنید».
ایستگاه بعد، مردی با شانههای استخوانی سوار مترو شد. لباس سفیدی پوشیده بود. مترو که حرکت کرد، چهار دست و پا نشست وسط واگن، بعد همانطور شروع کرد به راه رفتن.
هیچ بچهای در مترو نبود که پشت مرد سوار شود. پیرمردی گفت: «آقا جان زاد و ولد کم شده، کسی بچهدار نمیشود». بعد خودش جواب داد: «البته با این اوضاع کسی جرأت بچهدار شدن ندارد».
مترو زیاد شلوغ نبود، اما جایی برای نشستن هم پیدا نمیشد. مرد با لباس سفیدش شروع کرد به داد زدن: «آقایان هر کسی جایی برای نشستن میخواهد، میتواند روی پشت من بنشیند؛ هر ایستگاه ۱۰۰ تومان».
زنی با دستبندی طلایی خندهاش گرفت. پیرمرد گفت: «دورهٔ آخرالزمان شده، بلند شو آقا این چه کاری است؟»
مرد توجهی نکرد و همچنان فریاد میزد: «برای خستهها، برای بیماران، برای سالمندان جای نشستن دارم، هر ایستگاه ۱۰۰ تومان».
مسافری به کناریاش گفت: «این روزها هزار مدل دستفروش پیدا میشود». مرد سرش را برگرداند و گفت: «من دستفروش نیستم دوست عزیز، من پشتفروش هستم».
بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد پانزده خرداد».
پشتفروش همانطور چهار دست و پا راه میرفت و داد میزد. مرد با کت و شلوار مشکی و کیف قهوهای، پانصد تومان توی دهان پشتفروش گذاشت. بعد نشست روی پشت او. مسافرها زیر لب داشتند به هر دو نفرشان میخندیدند.
مترو وسط تونل ترمز گرفت. از کار افتاد. بلندگو اعلام کرد: «به علت نقص فنی، وسط تونل گیر افتادیم، لطفا آرامش خود را حفظ کنید».
مرد با کت و شلوار مشکیاش، یک ساعت وسط تونل روی کمر پشتفروش نشسته بود. مسافرهای دیگر خسته و کلافه بودند. زن با دستبند طلاییاش به طرف پشتفروش رفت. دستبندش را باز کرد.