همه مسافرها در جنبوجوش بودند. واگنها پر از پرنده بود. پرندههای کوچکی که داشتند توی واگن و نزدیک سقف خودشان را به در و دیوار میزدند. پرندهها ترسیده بودند. بلندگو که ایستگاه بعد را اعلام میکرد بعضی از پرندهها آنقدر بال و پر میزدند که پرهای کوچکی از بالهایشان روی سر مسافرها میریخت. دختری گفت: «گرسنه هستند». بعد از کیفش پاکت بیسکویت را بیرون آورد و خرد کرد و ریخت کف دستش. پیرمردی خندهاش گرفت: «دختر جان مگر دیوانه شدی، این پرندهها فقط ترسیدهاند». پسری با شانههای پهن، دستش را نزدیک صورت پیرمرد آورد: «درست صحبت کن، دیوانه خودتی». دختر، دست پسر را کشید: «ولش کن بیا این طرف، بنده خدا منظوری نداشت». پیرمرد گوشه سبیلش را صاف کرد و گفت: «اتفاقا منظور داشتم، حالا چی؟» پسر شانههایش را عقب داد و صدایش بلند شد: «احترام موی سفیدت را دارم پیرمرد». پیرمرد صدایش میلرزید: «حالا احترام نداشته باش ببینم چه غلطی میکنی». مردی با کت و شلوار خاکستری دست روی شانههای پیرمرد گذاشت: «بیا بشین پدر جان، عصبانی نشو». پیرمرد عصبانی نبود اما با این حرف عصبانی شد: «به تو ربطی ندارد آقا، منم پدر شما نیستم؛ سن خر پیر عیسی را داری به من میگویی پدر». مرد کتش را در آورد و خواست به طرف پیرمرد حمله کند. پسر با شانههای پهنش جلوی او ایستاد و گفت: «خجالت بکش آقا، زورت به پیرمرد رسیده؟» بعد یقه مرد را گرفت و پرتش کرد گوشه واگن. پیرمرد روی شانههای پسر زد و گفت: «آفرین حقش را کف دستش گذاشتی». صدای جیغ دختر بلندشد؛ یکی از پرندهها نوکش را فرو کرده بود توی چشم دختر. از گوشه پلکش خون میچکید. پیرمرد خندهاش گرفت: «نگفتم دیوانهای؟ آنها گرسنه نیستند، فقط ترسیدهاند». مترو ترمز گرفت. توی ایستگاه شلوغ شد. پیرمرد گفت: «چه خبر است؟» یک نفر جواب داد: «انگار توی یکی از واگنها، مسافری را آنقدر کتک زدند که مرده است». پیرمرد علتش را که پرسید، صدای خش داری جواب داد: «به شما ربطی ندارد».
درود بر قلم این نویسنده عزیز...زیبا مینویسی
ایشالا چاپ اولین کتابت...
موفق و پاینده باشه این دوسته عزیزمون و پله های ترقی رو دوتا یکی رد کنه....
قشنگ بود
مثلث 4 گوشی بود یه جورایی!
توی پستای دیگه ام پیرمرد یا مرد کت و شلوار پوش همچنان بودند
پایه های مترو و داستانهات :)