ایستگاه پانزده خرداد مترو دیگر جا نداشت. درها که باز شد، از روی سکوی ایستگاه دیوار انسانی را میشد دید که انگار اجازه سوار شدن کسی را نمیداد. با این حال سیل جمعیت روی ایستگاه معجزهوار خودش را جا کرد و درها با کتها و کیفهایی نصفه و نیمه بیرون مانده، بسته شد. «آقا یک مقدار جابهجا شوید» این را یک نفر گفت که انگار نصفش بیرون بود. پسر لاغری پرسید: «کجا برویم؟» همان مرد جواب داد: «آن وسط جا هست، بروید آن طرف». دختری با گردنبند فیروزه، سرش را برگرداند: «چرا همیشه فکر میکنید این وسط جا هست؟ اینجا هم داریم خفه میشویم.» ایستگاه بعد باز هم مسافر سوار شد. نفسها حبس شده بود. پیرمردی گفت: «امروز چه خبر است؟ جلوی بانکها هم صف بود.» زنی گوشه روسریاش را صاف کرد: «پدر جان، یارانهها را ریختند». صدایی از وسط جمعیت گفت: «ملت چقدر بدبخت و محتاج شدند که همان روز اول میروند پولشان را برمیدارند». صدای دو رگهای جواب داد: «بیشتر از اینکه محتاج این چهل تومان باشند، بیاعتماد شدند، از کجا معلوم که فردا پول توی حسابشان باشد؟» پیرمرد خندید: «خدا خیرشان بدهد همین رایانهها را میدهند و گر نه نان گیرمان نمیآمد». پسر بچهای گفت: «رایانه؟» بعد زد زیر خنده. دختر با گردنبند فیروزهاش زد پس گردن پسر: «مسخره نکن بچه جان». پسربچه خندهاش قطع شد. مادرش برافروخته رو به دختر کرد: «مگر مرض داری که میزنی؟ حق شما همین است که بروید رایانه دولت را بگیرید». پیرمرد خندید: «رایانه نه حاج خانم، یارانه». بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد، امام خمینی». پیرمرد همچنان داشت میخندید: «با این پول، قبض آب و برق را هم نمیشود پرداخت کرد». دختر، گردنبند فیروزهاش را جابهجا کرد و گفت: «قیمت کامپیوتر هم سه برابر شد، انگار وارداتش را ممنوع کردند». مردی با کت و شلوار خاکستری کنار دختر بود، از بالا به پایین نگاه کرد و پرسید: «منظورتان رایانه بود؟» دختر بدون آنکه به مرد نگاه کند، گفت: «برو بابا!» مترو به ایستگاه که رسید، برق قطع شد. پیرمرد خندید: «این هم از برق، خلاص».