مرد با کت و شلوار خاکستری، داشت با صدای بلند با کناریاش صحبت میکرد: «بله عرض میکردم، بنده یکی از مدیرکلهای دولت هستم، اما با مترو رفت و آمد میکنم». پیرمردی پرسید: «کدام بخش دولت؟ چرا تا حالا شما را در تلویزیون ندیدم؟» مرد گفت: «حالا بماند که چه کسی هستم اما اعتقاد دارم که مسئولین باید به میان مردم بیایند». دختری موهایش را از گوشه صورتش کنار زد و به دوستش گفت: «بنده خدا توهم زده است». اما طوری گفت که مرد کت و شلواری هم بشنود. مرد شنید و به حرفهایش ادامه داد: «بله عرض میکردم... همین شور و نشاطی که در چهره مردم هست به من امید میدهد». پیرمرد خندید: «کدام شور و نشاط؟ به مسافرها نگاه کن! چهره عبوس این مردم را ببین!» بعد دوباره شروع کرد به خندیدن. مرد با کت وشلوار خاکستریاش گفت: «همین لبخند شما... خندههایتان به من انرژی میدهد برای خدمت بیشتر». پیرمرد دوباره خندید: «من دیوانهام که میخندم». مردی با شلوار گشاد و کلاهی لبهدار صدایش را صاف کرد و سرفهاش گرفت؛ بعد انگار چیزی از حلقش پرید توی دهانش. رفت گوشه مترو تف کرد. ایستگاه ملت، مردی با پالتوی خیس یکراست آمد و کنار مرد کتوشلواری نشست؛ پالتوی خیسش، کت خاکستری مرد را هم بینصیب نگذاشت. پیرمرد که ایستاده بود خندهاش گرفت. بعد ترمز مترو باعث شد تعادلش را از دست بدهد، دستش را دراز کرد تا میله عمودی کنار ردیف صندلی را بگیرد اما اشتباهی بازوی پسر جوانی را گرفت. پسر به روی خودش نیاورد و پیرمرد هم انگار از میله نرم خوشش آمد. زنی با چادر و مقنعهای تا روی ابروها پایین آمده، بچهای توی بغلش گرفته بود: «برادرها الهی خیر ببینید، الهی داغ جوان نبینید، شما را به ابوالفضل کمک کنید، برادرها کمک کنید». بعد یکی از خواهرها دست توی کیفش کرد و اسکناسی را توی کیسه زن چادری انداخت. ایستگاه میدان حر، دختری با موهای فردار با عجله سوار شد، یکی از سیمهای چترش شکسته بود و هنوز داشت از کنارش آب میچکید. ایستگاه بعدی مرد کتوشلواری داشت پیاده میشد که سیم چترِ دختر، به گوشه کت خاکستریاش گرفت و جیبش پاره شد. مسافرها دیده بودند سکههایی روی زمین ریخت و مرد پیاده شد.