زن گوشه واگن ایستاده بود و داشت با موبایل حرف میزد: «مگر نمیخواهد ازدواج کند؟ صبر کن شوهر کند برود؛ بعد که گورش را گم کرد، بچه را میآوریم پیش خودمان». زن دستش را جلوی دهانش گرفته بود و میخواست آهسته صحبت کند، اما بحثشان با آن طرف خط بالا گرفته بود و صدا لحظه به لحظه بلندتر میشد. بعد معلوم شد که با مادرش حرف میزند. ردیف صندلی کنار زن، شش مرد نشسته بودند. گوشهایشان تیز شده بود که حرفهای زن را بشنوند: «اصلا غلط کرده که به من زنگ میزند» انگار مادرش گفته بود: « تنها است، کسی را ندارد.» که زن دوباره عصبانی شد: «بیخود کرده که تنها است، توی تمام خانوادهشان یک دیپلمه هم پیدا نمیشود بعد پشت سر خانواده ما حرف میزند». بعد معلوم نشد مادرش از آن طرف خط چه حرفی گفت که زن عصبانی شد و فریاد زد: «مامان؟ نصف شب صد بار زنگ زد، چه توقعی داری؟»هر شش مردِ نشسته، گردنهایشان را طوری نگه داشته بودند که حرف زن را بشنوند. از روبرو که نگاه میکردی شش مرد با گردنها و گوشهای سیخ شده، داشتند به نقطه نامعلومی نگاه میکردند. اگر بهتر نگاه میکردی، به جای شش مرد، شش گوش بزرگ نشسته بودند و حرفهای زن را میبلعیدند. از مانیتورهای تبلیغاتی توی واگن، نوحه و عزاداری پخش میشد: «دل پریشانم که از بابم نمیآید صدا... عمه بابایم کجاست...» زن کمی صدایش را پایین آورده بود: «من هم دلم برای همین بچه میسوزد، دیروز زنگ زد گفت عمه شما چرا به ما سر نمیزنید» بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه دروازه شمیران» بعد ادامه نوحه پخش شد: «شیهه اسب پدرای عمه میآید به گوش... شوق دیدار پدر برد از سر من عقل و هوش...» مترو تکان خورد. یکی از مردهای روی صندلی تلفنش زنگ زد. مرد کناری ناخودآگاه گفت: «ای بابا» انگار میخواست بگوید: «ای بابا داشتیم گوش میکردیم» مرد تلفنش را جواب نداد. زن معلوم نشد پشت تلفن گفت یا تلفنش را قطع کرده بود: «آشغال». هر شش مرد سرشان را برگرداندند. زن رفته بود.