مرد با شانههای استخوانی راه خودش را از بین مسافرها باز کرد و رفت گوشهای ایستاد. دایم سرفه میکرد. دو ایستگاه بعد، بلندگوی مترو نام ایستگاه را که داشت میگفت، سرفههای مرد شدیدتر از قبل شد. آنقدر بلند بود که مسافرهای اطرافش، نتوانستند نام ایستگاه را درست بشنوند. مرد چهل سالهای با کتی کهنه و ساکی مشکی در دست، گفت: «ای بابا، اجازه ندادی بشنویم.» مردی که سرفه میکرد، صدایش خوب در نمیآمد: «معذرت میخواهم اما گویا ایستگاه سعدی بود». زنی گوشه روسریاش را صاف کرد: «اشکال ندارد آقا، این روزها همه مریض شدند». حرفش تمام نشده بود که همان مرد با کت کهنهاش پرید وسط و گفت: «هوا آلوده است؛ بیخودی که چند روز شهر را تعطیل نکردند». مترو تکان خورد و آرنج یکی از مسافرها رفت توی صورت کناریاش؛ مسافر آمد عذرخواهی کند که دید از بینی دختر خون میآید. دختر توجهی نکرد و انگار داشت دنبال کسی میگشت؛ موهای فردارش را ریخته بود یک طرف صورتش و با خودش میگفت: «جا گذاشتم، همین جای توی مترو، نباید جای دیگری باشد.» آن طرف هنوز بحث آلودگی هوا بود: «ولی این تعطیل کردن هم، آلودگی را کم نکرد؛ فایده ندارد». مردی که سرفه میکرد، جواب داد: «تعطیل نکردند که آلودگی کم شود، چون آلودگی زیاد بود مجبور شدند تعطیل کنند». بعد یکی از مسافرها گفت: «شما هم که همان رو گفتید آقا»؛ پیرمردی خندید: «نه، همان را نگفت، گاهی انتخاب کردن برای درست کردن نیست، برای زنده ماندن است». مرد با ساک کهنهاش پرسید: «اینجا کدام ایستگاه است؟» بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه هفتتیر». مرد با شانههای استخوانی و صدای گرفته لبخند زد: «این بار که سرفه نکردم، انشالله که شنیدید». از آن طرف دختر با بینی خونیاش پرسید: «این صدا چقدر آشنا بود». زنی گفت: «بله خانم آشناست، روزی هزار بار توی مترو نام ایستگاه را صدا میزند، باید هم آشنا باشد.» پیرمرد خندید. دختر انگار عصبانی شد: «این صدا را نمیگویم؛ آن صدای گرفته و خشدار...» به محل صدا که رسید، مرد با شانههای استخوانی و سرفههای خونآلودش پیاده شده بود. درها بسته شد و مترو حرکت کرد.
قشنگ بود ولی نفهمیدم اون آقاهه کی بود اخر