مرد با کلاه لبهدارش، صندلی خالی توی واگن را از روی سکوی ایستگاه دیده بود. درها که باز شد، جمعیت اجازه سوار شدن را نمیداد. مرد داشت دست و پا میزد که زودتر سوار شود. جوان تنومندی که داشت پیاده میشد، گفت: «آقا جان اجازه بدهید اول ما پیاده شویم بعد نوبت شما میشود.» مرد گفت: «آخر صندلی خالی را میگیرند.» یک لحظه چشم از صندلی بر نمیداشت. سینه به سینه پیرمردی شد که آرام خودش را تکان میداد تا از مترو بیرون بیاید. پیرمرد نگاهی به مرد انداخت: «خیلی عجله داری، پسر جان!» مرد کلاهش را صاف کرد: «صندلی خالی.... میترسم صندلی را...» دختری صدای جیغش بلند شد: «آقا؟ پایم را له کردید» مرد کلاهش را از سر برداشت: «عذر میخواهم اما صندلی خالی آنجا را ببینید...» لحظهای چشم از صندلی برنمیداشت. صدایش به التماس افتاده بود: «خواهش میکنم، اجازه بدهید سوار شوم.» درها بوق کشید. نه اینکه بسته شود، فقط بوق کشید که مردم را به خودشان بیاورد. مرد چشمهایش را بست و فقط هل داد؛ به خودش که آمد، سوار شده بود. نگاهش به صندلی افتاد. به صندلی که نه؛ به جوانی که صندلی را گرفته بود. مرد کلاهش را بر زمین کوبید: «لعنتیها، همین را میخواستید؟ صندلی را گرفتند.» بعد رفت وسط واگن ایستاد. چند نفر خندهشان گرفت. یک نفر را هل داد و گفت: «اجازه میدهید من این طرف بایستم؟» یک نفر پرسید: «چه فرقی میکند؟» مرد جواب داد: «آخر میخواهم مقابل این پسری باشم که دارد کتاب میخواند.» بعد خودش ادامه داد: «همیشه از آدمهایی که کتاب میخوانند، خوشم میآید.» پسر، سرش را بلند کرد و به مرد گفت: «این روزها آدمهایی مثل شما کم هستند که از کتاب خوششان بیاید.» مرد خندید: «از کتاب؟ نه جانم. آدمهایی که کتاب میخوانند چند دقیقه قبل از پیاده شدن کتابشان را توی کیف میگذارند و میشود فهمید که میخواهند پیاده شوند.» بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه فردوسی» پسر کتابش را بست. مرد لبخند بر چهرهاش نشست. درها باز شد و پسر همچنان نشسته بود و پیاده نشد.
دروووووووووووود بیکران.
واقعیت امر از روان نویسیتون لذت بردم. توی فیس بوک با مترو نوشتتون برخورد کردم بواسطه پیج یکی از دوستان. منم چنی کاری میکنم. اما پراکنده. چندین بار تصمیم داشتم کتابچه ای از نگاش مترو نامه هام در بیارم اما همیشه چیزهایی هست که بهانه تراشی قلمداد بشه.
نگاه ظریفتون منو به وجد آورد. باشد که تداوم قلمتون من را بیش از پیش به ذوق بیاره
مانا باشید
پدیده ترابی