مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد

دختر افتاده بود کف مترو. خون از زیر سرش جاری بود. مو‌هایش یک طرف صورتش داشت توی رنگ سرخ شناور می‌شد. از توی مشت بسته‌اش، زنجیری بیرون زده بود. صدایی لرزان گفت: «مرده است.»

حالا جنازه یک دختر وسط مترو افتاده بود؛ با روسری آبی و گردنبندی در مشت.

ماجرا از آنجایی شروع شد که دختری خودش را به طرف درهای مترو پرت کرد.

در‌ها در حال بسته شدن بود. اما دختر خودش را به موقع رساند.

پشت سرش چند نفر در حال دویدن بودند. در‌ها بسته شد و آن چند نفر پشت در ماندند.

لباس مامورهای ایستگاه را پوشیده بودند. با اشاره‌ای، راهبر مترو در‌ها را برای آن‌ها باز کرد. دختر خیس عرق بود.

یکی از مرد‌ها جلو آمد: «خانم بفرمایید بیرون؛ شما بدون بلیت سوار شدید.»

دختر نفس‌نفس می‌زد: «من کارت زدم، در باز شد و آمدم.»

مامور تکرار کرد: «کارت شما اعتبار نداشت خانم، پشت سر یک نفر خودتان را جا کردید؛ بفرمایید بیرون»

دختر جواب داد: «من دیرم شده است؛ زیر بار حرف زور هم نمی‌روم. محال است پیاده شوم»

مسافرهای دیگر مات و مبهوت مانده بودند.

مردی با دست‌های زمخت جلو آمد: «آقا بی‌خیال شوید؛ اصلا من پول بلیت را نقدی حساب می‌کنم.»

چند نفر خنده‌شان گرفت.

مامور مترو بی‌توجه به اطراف، دوباره به دختر گفت: «بیا پایین خانم؛ زود باش»

دختر صورتش عرق کرد و فریاد زد: «درست صحبت کن آقا؛ یک قدم بر نمی‌دارم ببینم چه غلطی می‌خواهی بکنی»

درگیری بالا گرفته بود و در لحظه‌ای کوتاه ضربه‌ای و جیغی و بعد خون بود و دختری که افتاده بود. صدایی لرزان گفت: «مرده است. »

مرد با دست‌های زمختش به طرف مامور‌ها رفت: «کثافت‌های لجن، کشتید... به خاطر یک بلیت...»

مرد حمله‌ور شد.

یکی از مامور‌ها داشت می‌گفت «این فقط یک پژوهش اجتماعی بود آقا خودتان را کنترل کنید؛ هیچ چیز واقعی نبود... »

مرد دیگر نمی‌شنید، درگیر شده بود و بعد مامور‌ها هم کنترلشان را از دست دادند و ضربه‌ای پشت ضربه دیگر بر پیکر مرد وارد شد و در ‌‌نهایت او را پرت کردند به گوشه‌ای.

معلوم نشد سرش به جایی خورد یا نه؛ اما خون جاری شد و مرد افتاد. بدنش لرزید و انگار جان داد. صدایی لرزان گفت: «مرده است»

دختر آن طرف، بلند شد و رنگ سرخ گوشه سرش را تمیز کرد. مسافر‌ها همچنان مبهوت مانده بودند. چشم‌ها به طرف مرد بود که او هم بلند شود. اما صدایی لرزان گفت: «او واقعا مرده است.»

 

 

مترونوشت شماره دویست و نود و نه

دیگر جای بحث نبود. دو نفر بر سر فشارهای هنگام سوار شدن درگیر شده بودند. دختری در آن میان نفس نداشت. یکی گفت: «باید به این فشار‌ها عادت کرده باشیم». جوابش را زود شنید: «شما لطفا خفه؛ کسی نظر شما را نخواست».

یکی دیگر از این جواب خنده‌اش گرفت. خنده‌اش آنقدری بود که دندان‌های زردش دیده شود. دستفروش آمد نزدیک و گفت: «برای شما واجب است حتما بخرید آقا»؛ مسواکی توی جیب پیراهن مرد گذاشت و اسکناسی برداشت. مرد دهانش را بست و دیگر نخندید.

حالا نوبت دختر کوچکی بود با کیسه‌ای سیاه در دست که گدایی کند. ده-دوازده سال بیشتر نداشت و با صدای بی‌رمقی می‌گفت: «برادر‌ها، خواهر‌ها به خدا مادر مریض دارم؛ کمک کنید الهی خدا هر چه بخواهید به شما بدهد؛ برادر‌ها، خواهر‌ها کمک کنید». این برادر و خواهرهایی که خطاب قرار می‌داد هر کدام سن پدر و مادرش را داشتند. اما کمکی در کار نبود و دختر تلوتلوخوران دور شد. دو پسر بچه این بار آمدند و فال می‌فروختند. پر از انرژی بودند و دائم با هم شوخی می‌کردند. سراغ دختری رفتند: «خانم، فال نمی‌خرید؟» دختر سریع جواب داد: «نه!» یکی از پسر بچه‌ها گفت: «فکر کردی مو‌هایت را یک طرف صورتت بریزی کسی عاشقت می‌شود؟» دختر جواب داد: «نه!» پسر بچه دوم، گفت: «باید فال بخری تا معلوم شود کسی عاشقت هست یا نه». دختر گفت: «نه!» پسر بچه‌ها با هم جواب دادند: «نه و زهرمار...» بعد هم سراغ بقیه مسافر‌ها رفتند. پیرمردی آمد که او هم دستفروش بود و جوراب داشت. مترو کمی خلوت شده بود و هر تکان مترو پیرمرد را به گوشه‌ای پرت می‌کرد. پیرمرد دیگر توان نداشت و گوشه‌ای نشست. دو پسر فال فروش آمدند و داد زدند: «آقایان و خانم‌ها کسی جوراب نمی‌خواهد؟» بعد شروع کردند به فروختن جوراب‌های پیرمرد. تا دو ایستگاه بعد هم برای پیرمرد جوراب فروختند بعد هم یک فال به او دادند و با‌‌ همان انرژی اول پیاده شدند. پیرمرد هم بلند شد و فالش را گذاشت روی پای دختری که مو‌هایش را یک طرف صورتش ریخته بود و بعد آرام آرام به سمت واگن بعدی رفت. دختر مو‌هایش را کنار زد و فال را باز کرد و خواند.