مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و سه

دختر مو‌هایش را یک طرف صورتش ریخته بود.

دست پسر را گرفته بود انگار، چون بعضی‌ها داشتند نگاه‌شان می‌کردند.

دختر به یکی از مسافر‌ها گفت: آقا؟ روی سرتان چیزی هست.

مسافر ترسید، اما به روی خودش نیاورد، لبخند زد و دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نشست.

 «ایستگاه شهید نواب صفوی»

بلندگو که این را گفت مرد همچنان بی‌حرکت بود.

دختر خنده‌اش گرفت: نگران نباشید آقا.

پسر دست دختر را‌‌‌ رها کرد: اجازه بدهید من از روی سرتان بردارم.

دستش را روی موهای مرد برد و برگ کوچکی را برداشت: فقط یک برگ ساده بود آقا، نگرانی نداشت.

مرد دوباره لبخند زد: نگران نبودم، اصلا برایم اهمیتی نداشت.

دختر دوباره خنده‌اش گرفت: یعنی اگر یک عقرب هم روی سرتان بود، نمی‌ترسیدید؟

مرد دستی به پیشانی‌اش کشید و عرق را پاک کرد: نه، معلوم است که نمی‌ترسیدم، کار ما از این حرف‌ها گذشته است.

دختر خنده‌اش خشکید: آقا؟ عقرب.. روی سرتان یک عقرب است.

مرد دوباره عرق کرد: شوخی بی‌مزه‌ای بود خانم.

مترو تکان خورد. یکی از مسافر‌ها فریاد زد: زلزله... زلزله

دختر خنده‌اش گرفت: زلزله؟ این تکان‌ها توی مترو همیشگی است.

چراغ‌ها خاموش شد.

دختر ادامه داد: و این قطع برق هم، چیز تازه‌ای نیست.

ضربه‌ای به مترو وارد شد و دختر هنوز داشت می‌گفت: و این ضربه‌ها هم دیگر عادی است.

بوی گندی بلند شد و دختر مو‌هایش را کنار زد: و این بوی تعفن همیشه هست.

کسی فریاد زد که «سوختم، کار خودش را کرد... نیش زد...«

دختر گفت: و این فریاد‌ها و سوختن‌ها و نیش‌ها تکراری است.

مترو تکان خورد و مسافری گریه‌اش گرفت که دختر تکرار کرد: همه چیز طبیعی است.

مسافری انگار مرده بود که دختر گفت این مرگ‌ها چیز عجیبی نیست.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه آزادی

دختر گفت: متروی شلوغ، هیچ نیست؛ متروی خلوت، همه چیز است.

مترونوشت شماره سیصد و دو

مترو زیاد شلوغ نبود. ایستگاه آزادی چند نفر سوار شدند.

بلندگو اعلام کرد ایستگاه بعد شهید نواب صفوی

دو مسافر از باران بیرون خیس شده بودند لکه‌های آب را با خود به داخل مترو آوردند.

پسربچه کنار مادرش نشسته بود و داشت غر می‌زد که شیر کاکائو می‌خواهد...

بچه گویا ۵ یا ۶ سالش بود.

مادرش اخم کرد و تهدید؛ گفت: ساکت باش.

بچه تهدید کرد: آبروریزی می‌کنم.

چند نفر این را شنیدند و به روی خودشان نیاوردند.

زن به دور و برش نگاهی انداخت، گره روسری‌اش را سفت کرد و با پشت دست کوبید توی دهان بچه.

این کار را احتمالا برای آن کرد که بچه بفهمد نباید تهدید کند.

پسربچه شروع کرد به گریه و فریاد.

واقعا هم تهدیدش را عملی کرد؛ به مادرش گفت: گُه خوردی که من را زدی؛ هیچ گُهی نمی‌توانی بخوری.

زن رنگش سرخ شد.

مردی با کت و شلوار خاکستری، شکلاتی از جیبش در آورد و گفت: عمو؟ چرا گریه می‌کنی؟ کسی که با مامانش اینطوری صحبت نمی‌کند.

بچه آب بینی‌اش را با پشت دست تمیز کرد و به مرد گفت: به تو چه مربوط؟ گُه خوردی که دخالت می‌کنی.

زن سرخ‌تر شد؛ ضربه دوم را این بار با روی دست کوبید توی دهان بچه.

پسر شروع کرد به عر زدن: گُه می‌خوری که من را می‌زنی؛ هیچ گُهی نمی‌توانی بخوری.

مردی با شانه‌های استخوانی جلو آمد.

بچه را بغل کرد.

پسر داشت گریه می‌کرد: گُه خوردی که من را بغل کردی.. چرا گردنت بوی وایتکس می‌دهد؟

مرد گفت: همه‌اش به خاطر یک شیر کاکائو؟ این همه گریه برای همین؟

بعد از جیبش آدامس موزی در آورد. بچه آدامس را پرت کرد به طرف مادرش.

مرد از جیبش ماشین پلاستیکی در آورد.

بچه گفت توی جیبت مگر چقدر چیزی داری؟

مرد خندید: حالا دیگر همه چیز دارم؛ تا مدتی همه چیز دارم.

بعد یک شاخه گل مریم بیرون کشید.

یک بسته موی بافته.... چند دسته خار...

پسر گفت: شیرکاکائو هم داری؟

مرد یک لیوان شیر به بچه داد.

پسربچه دیگر آرام شده بود؛ رفت کنار مادرش نشست.

مادرش آمد چیزی بگوید که بچه سرش را بالا گرفت: گُه می‌خوری حرف بزنی.

زن دوباره با پشت دست کوبید توی دهان بچه؛ شیر ریخت روی لباسش.

بچه به دور و برش نگاه کرد؛ مرد رفته بود.

بوی وایتکس توی مترو پیچید.

مترونوشت شماره سیصد و یک

مرد ایستگاه انقلاب سوار شد.

شانه‌های استخوانی داشت. با ریش نا‌مرتب و موهای آشفته آمد و نشست روی ردیف صندلی‌هایی که خالی بود.

آخر شب بود و هیچ مسافر دیگری هم توی مترو نبود.

مرد پا‌هایش را دراز کرد و لبخندی از رضایت زد که انگار صاحب مترو است.

چراغ‌های مترو خاموش شد اما مترو همچنان داشت به رفتن ادامه می‌داد.

مرد سرش را به شیشه تکیه داد و گفت: آی مترو، مترو!

مترو جواب داد: بله مسافر؟

مرد پا‌هایش را جمع کرد و به دور و برش نگاه کرد؛ کسی نبود. بعد با خودش گفت: هنوز نپریده است.

مترو گفت: بگو مسافر، تعجب نکن، بگو.

مسافر ترسیده بود و زمزمه کرد: نمی‌توانم، من گفتن نمی‌دانم.

مترو دوباره تکرار کرد: بگو مسافر، بگو

بعد چراغ‌های مترو روشن شد و نور همه جا را گرفت.

مرد شانه‌های استخوانی‌اش را تکان داد و انگار از فشار چیزی‌‌ رها شده باشد، گفت: از این همه تنهایی خسته نشدی؟

مترو پرسید: تنهایی؟

مرد دوباره به دور و برش نگاه کرد: این همه مترو از کنارت رد شد، تا به حال هیچ کدامشان را لمس کرده‌ای؟ تا به حال دست یکی از آن‌ها را گرفته‌ای؟

مترو با صدای آرام و دلنشین گفت: باید دستش را می‌گرفتم؟

اینکه می‌گویم صدای دلنشین، مرد خودش بعد‌ها گفته بود که صدای دلنشینی داشت.

مترو ادامه داد: گاهی از کنارشان که رد می‌شوم، چشمکی، بوقی یا نیم‌نگاهی برای هم داریم.

مرد پرسید: همین؟

مترو کمی مکث کرد و جواب داد: مگر این چیز کمی است؟

ایستگاه دروازه شمیران مرد باید پیاده می‌شد، قبل از پیاده شدن با خودش گفت: آه ‌ای متروی مغموم تو را آن به که دست بر هیچ مترویی نساییده باشی.