دختر موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود.
دست پسر را گرفته بود انگار، چون بعضیها داشتند نگاهشان میکردند.
دختر به یکی از مسافرها گفت: آقا؟ روی سرتان چیزی هست.
مسافر ترسید، اما به روی خودش نیاورد، لبخند زد و دانههای عرق روی پیشانیاش نشست.
«ایستگاه شهید نواب صفوی»
بلندگو که این را گفت مرد همچنان بیحرکت بود.
دختر خندهاش گرفت: نگران نباشید آقا.
پسر دست دختر را رها کرد: اجازه بدهید من از روی سرتان بردارم.
دستش را روی موهای مرد برد و برگ کوچکی را برداشت: فقط یک برگ ساده بود آقا، نگرانی نداشت.
مرد دوباره لبخند زد: نگران نبودم، اصلا برایم اهمیتی نداشت.
دختر دوباره خندهاش گرفت: یعنی اگر یک عقرب هم روی سرتان بود، نمیترسیدید؟
مرد دستی به پیشانیاش کشید و عرق را پاک کرد: نه، معلوم است که نمیترسیدم، کار ما از این حرفها گذشته است.
دختر خندهاش خشکید: آقا؟ عقرب.. روی سرتان یک عقرب است.
مرد دوباره عرق کرد: شوخی بیمزهای بود خانم.
مترو تکان خورد. یکی از مسافرها فریاد زد: زلزله... زلزله
دختر خندهاش گرفت: زلزله؟ این تکانها توی مترو همیشگی است.
چراغها خاموش شد.
دختر ادامه داد: و این قطع برق هم، چیز تازهای نیست.
ضربهای به مترو وارد شد و دختر هنوز داشت میگفت: و این ضربهها هم دیگر عادی است.
بوی گندی بلند شد و دختر موهایش را کنار زد: و این بوی تعفن همیشه هست.
کسی فریاد زد که «سوختم، کار خودش را کرد... نیش زد...«
دختر گفت: و این فریادها و سوختنها و نیشها تکراری است.
مترو تکان خورد و مسافری گریهاش گرفت که دختر تکرار کرد: همه چیز طبیعی است.
مسافری انگار مرده بود که دختر گفت این مرگها چیز عجیبی نیست.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه آزادی
دختر گفت: متروی شلوغ، هیچ نیست؛ متروی خلوت، همه چیز است.