مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و پنج

شب بود. از آن شبهایی که مسافر زیاد پیدا نمی‌شود.

پسر جوانی هدفون توی گوشش بود و داشت با خودش آواز می‌خواند: رویایی دارم، رویای آزادی، رویای یک رقص بی‌وقفه از شادی...

البته احتیاجی هم نبود که بخواند، صدای هدفون آنقدر زیاد بود که همه اطرافیان آن را به خوبی بشنوند.

مسافر‌ها یا خوششان آمده بود یا آنقدر خسته و بی‌رمق بودند که کسی چیزی نگفت.

بلندگوی مترو دیگر ایستگاه‌ها را اعلام نمی‌کرد.

پیرمردی هر ایستگاه سرک می‌کشید تا از شیشه، نام ایستگاه را روی سکو بخواند.

از کناری‌اش پرسید: میدان حر هنوز نرسیدیدم؟

-نه‌ آقا جان، هنوز خیلی مانده است.

اما ایستگاه بعد پیرمرد دوباره سرک کشید و روی ایستگاه را نگاه کرد و پرسید: ایستگاه حر است؟

این کار آنقدر تکرار شده بود که دیگر کسی جواب پیرمرد را نداد.

ایستگاه ملت، چند نفر پیاده شدند که از کیف یا جیب یکی از آن‌ها چیزی افتاد.

دختری آن را برداشت: اسپری آسم؟ این مال کی بود؟

در‌ها بسته شده بود و دختر از شیشه، اسپری را نشان آنهایی داد که پیاده شده بودند و داشتند روی سکوی ایستگاه راه می‌رفتند.

هیچ کدام دختر را ندیدند.

-اگر حالش بد شود؟ اگر به اسپری نیاز داشته باشد؟

پیرمرد گفت: نگران نباش دختر جان، اتفاقی نمی‌افتد. مگر فکر کردی این قوطی چه کار می‌کند.

بعد همین که دختر به او نگاه کرد، پیرمرد فرصت را غنیمت شمرد و پرسید: هنوز به ایستگاه حر نرسیدیم؟

دختر به روی خودش نیاورد.

پیرمرد دست توی جیبش کرد و دسته‌ای موی بلند بیرون آورد: این‌ها را سال‌ها پیش در ایستگاه حر پیدا کرده بودم؛ حالا به دنبال صاحبش هستم.

کسی به روی خودش نیاورد.

دست‌فروشی آمد و تبلیغش را شروع کرد: دوازده عدد خودکار رنگی فقط هزار تومان، کاغذ می‌دهم اول تست کنید بعد بخرید، خودکارهای رنگی با قیمت بی‌سابقه، همین بسته را در فروشگاه‌ها ۵ هزار تومان می‌فروشند؛ فقط هزار تومان؛ اصلا باور کردنی نیست، خودم هم باور نمی‌کنم. اصلا نمی‌دانم چرا اینقدر ارزان می‌فروشم.

چند نفر خنده‌شان گرفت. دست‌فروش گفت: به نظر می‌رسد که شما خودکار می‌خواهید.

آنهایی که خنده‌شان گرفته بود، دیگر نخندیدند.

پیرمرد اما یک بسته خرید.

وقتی داشت بقیه پولش را از دستفروش می‌گرفت پرسید: آقا میدان حر نرسیدیم؟

دست‌فروش گفت: رد شدیم پدر جان، خیلی وقت است که از حر عبور کردیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
مهسا شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 08:11 ق.ظ http://ejbarezamane.blogsky.com

مترونوشت 306 کجاست؟

پدیده یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 01:37 ب.ظ http://padideh-napadid.blogfa.com/

اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااخ
واقعا ایستگاه حر کجاس که اون مرد را به مرادش برسونن!!!!!!!!!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد