مترو مثل خیلی وقتها شلوغ بود.
هوا که گرم میشود شلوغی چسبنده است.
شلوغی بوی مردم میدهد. بوی نه همه مردم؛ بعضی از مردم.
مرد با شانههای استخوانیاش داشت به زنی با روسری آبی میگفت: همیشه هم اینگونه نیست، گاهی خلوت میشود.
دستفروش آمده بود و سرنگ میفروخت؛ سرنگهای چند بار مصرف بستهای هزار تومان.
زن رو به مرد کرد: لابد این سرنگها هم همیشه نیست؟
مرد دستش را به طرف کولر برد: ببین هوای بیرون خیلی گرم است، لااقل اینجا از خورشید خبری نیست.
زن خندهاش گرفت: اما ماشین خودم کولرش بهتر کار میکند.
زنی با روسری مشکی، عکس مرد خوشچهرهای در دستش، نشسته بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه دروازه دولت
دختری از زن پرسید: کاندیدای انتخابات است؟
زن گره روسریاش را سفت کرد: از بهشت زهرا میآیم؛ عکس پسرم است، دیگر در این دنیا نیست.
آن طرف، مرد با شانههای استخوانیاش داشت میگفت: میشود تعداد متروها را بیشتر کرد تا مسافرها راحتتر باشند.
مترو به ایستگاه رسیده بود و مامور مترو آمد و دستفروش را کشانکشان برد.
زن با روسری آبیاش سرنگهای ریخته را نگاه میکرد که مرد گفت: این دستفروشها روزی سامان مییابند.
بعد ادامه داد: اصلا مگر زمانی که با ماشین خودت میروی، پشت چهارراه همین دستفروشها سراغت نمیآیند؟
زن گره روسری آبیاش را باز کرد که انگار چیزی در پشتش فرو رفت.
سرش را برگرداند. مردی با دندانهای زرد، خنده چندشآوری روی صورتش نشست. به روی خودش نیاورد و به روبرویش خیره شد که انگار اصلا زن را نمیبیند.
مرد با شانههای استخوانیاش بغض کرد.
دختری ایستاده دستش را به میله گرفته بود. روی مچش پر از دستبندهای رنگی بود.
ایستگاه هفتتیر چند نفر سراغش آمدند: طرفدار کدام گروه هستی؟
دختر چیزی نگفت.
آن چند نفر کاتر کشیدند و همه رنگها را بریدند.
زن با روسری آبیاش داشت نگاه میکرد که مرد با شانههای استخوانیاش گفت: تا همه کاترها جمع شود، زمان لازم است.
زن، دو بال روسری آبیاش را بالا و پایین برد تا هوایی به سر و گردنش بخورد، گفت: با ماشین خودم، میتوانم موسیقی گوش دهم.
مرد هدفون را از کیفش بیرون آورد توی گوش زن گذاشت، موسیقی پخش شد.
زن گفت: بیرون را چه میکنی؟ -به پنجره اشاره کرد که فقط سیاهی بود- آنجا از شیشه ماشین میتوانم بیرون را ببینم، خیابان، مغازه، درخت، طبیعت...
مرد با شانههای استخوانیاش نفهمید بلندگو کدام ایستگاه را اعلام کرد، که زن با روسری آبیاش رفته بود.
مترو از ایستگاه دروازه دولت که حرکت کرد، یک نفر چماقی در آورد و شروع کرد به شکستن شیشهها.
مرد با دستها و بازوهای ورزشکاریاش آنچنان میکوبید که شیشهها در لحظهای خرد میشد.
مسافرها مات و مبهوت مانده بودند که این مرد از کجا پیدایش شد.
کسی هم جرأت نمیکرد حرفی بزند.
مرد حواسش بود که به کسی صدمه نزند: آقا سرت را پایین بگیر
مسافر که سرش پایین میرفت لحظهای بعد شیشه پشت سرش خرد شده بود.
- خانم مراقب باش
زن سرش را که میدزدید شیشه با ضربه چماق پایین ریخته بود.
کمکم مسافرها دیدند که مرد تا اندازه زیادی به ادب پایبند است: جناب، عذرخواهی میکنم، لطفا کمی آن طرف بروید.
مسافر که گفت خواهش میکنم و کمی جابجا شد، مرد شیشه را خرد کرده بود.
مرد همچنان پیشرَوی میکرد و شیشهای پشت شیشه دیگر پایین میآمد: عزیزم، مراقب دستت باش.
دختر بچه به مرد لبخند زد و دستش را برداشت و مرد هم شیشه را خرد کرد.
دستفروشی داشت لواشک میفروخت، مرد چماقش را پایین گرفت و یک بسته لواشک خرید و داد به دختر بچه.
بعد کارش را از سر گرفت.
مسافری با کت و شلوار خاکستری، ادب مرد را که دید، جرأت کرد و جلو رفت: آقا چرا این کار را میکنی؟
مرد برگشت و به مسافر لبخند زد و بعد با چماقش کوبید توی سر او.
مسافر با کت و شلوار خاکستری و مغزی متلاشیشده، افتاد.
یک نفر جیغ کشید.
مرد به طرف شیشه بعدی رفت: قربان لطفا یک لحظه.
لازم به این حرف نبود، جوانی که مخاطب قرار گرفت، سریع کنار رفته بود و مرد شیشه دیگر را هم خرد کرد.
مترو به ایستگاه که رسید مرد چماقش را گوشهای پنهان کرد و نشست روی صندلی.
مسافرهای توی ایستگاه، از دیدن مترویی با شیشههای شکسته تعجب کرده بودند.
مامور ایستگاه هم کمی به شیشهها و مسافرهای توی مترو نگاه کرد.
کسی حرفی نزد.
درهای مترو بوق کشید و بسته شد.
مترو حرکت کرد و رفت.
مترو آرام آرام حرکت میکرد و پروانهها را یک به یک زیر میگرفت.
آن روز، تونلهای مترو پر شده بود از پروانههایی که هیچ کس نمیدانست از کجا آمدهاند.
تونلها تاریک بودند و زمانی که نور مترو میتابید بالهای پروانهها، میدرخشید.
آن روز مسافرها همه مات و مبهوت مانده بودند که این همه پروانه چگونه به تونلهای تاریک مترو راه پیدا کردند.
پروانهها با ضربههای مترویی کهگاه بهگاه میآمد، پرپر میشدند؛ میافتادند روی ریل.
بلندگوی ایستگاه مدام تکرار میکرد که همه چیز تحت کنترل است.
کسی هم از حضور پروانهها نگران نبود که نیازی به دلداری بلندگو باشد.
با این حال بلندگو گفته بود که ماموران به زودی ترتیب پروانهها را میدهند.
مترو وارد ایستگاه شد.
چند مسافر که خواستند سوار شوند، پروانههایی همراهشان رفتند توی واگنها.
درها بسته شد و مترو راه افتاد.
زنی لاغر اندام با صورتی کشیده، چادر کهنهای بر سر داشت و آرام راه میرفت و میگفت: برادرها، کمک کنید؛ به خدا بچه یتیم دارم. کمک کنید..
مسافرها یا نگاه نمیکردند و سرشان پایین بود یا درگیر پروانههایی بودند که حالا چشمها را خیره میکرد.
زن آرام آرام به سمت واگنهای دیگر میرفت و هیچ کس هم پولی در دست دراز شدهاش نمیگذاشت.
زن همچنان تکرار میکرد: برادرها، الهی در زندگی غم نبینید، بچه یتیم دارم. کمک کنید..
اما کسی توجهی نکرد.
زن که دیگر خسته شده بود، چادرش را کنار زد و اسلحهای بیرون آورد.
بعد به طرف مسافرها گرفت و فریاد زد: انگار شما زبان خوش سرتان نمیشود، خالی کنید، هر چه توی جیب دارید خالی کنید.
چند نفر خندهشان گرفت.
اولین نفری که خندید، مردی با سبیل سیاه بود که زن، یک تیر به پیشانیاش خالی کرد.
مرد با سبیل مشکیاش در دم جان داد.
بقیه حساب کار دستشان آمد؛ جیبهایشان را خالی کردند و ریختند توی کیسهای که زن داده بود.
مترو به ایستگاه که رسید، زن پیاده شد و رفت.
مترو که آمد کسی سوار نشد. مامور ایستگاه گفت چرا سوار نمیشوید؟ که پسر جوانی جواب داد شلوغ است منتظر بعدی هستیم.
متروی بعدی آمد و باز هم کسی سوار نشد.
مامور که آمد حرف بزند، مردی با شانههای استخوانی گفت به تو ربطی ندارد.
مامور با اشاره به راهبر مترو گفت که حرکت نکند؛ بعد با مرکز کنترل تماس گرفت، دو مامور دیگر آمدند و مرد را با شانههای استخوانیاش پرت کردند توی واگن.
لازم نبود با بقیه هم این کار را بکنند، خودشان رفتند و سوار شدند.
درها بسته شد و مترو راه افتاد.
مرد توی مترو تلو تلو میخورد.
به طرف دختری رفت که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود: تقصیر تو بود
دختر گفت: من؟ اشتباه گرفتی آقا جان، من از اول سوار بودم.
مرد سرش را بالا گرفت و به دور و برش نگاه کرد.
بعد به طرف پیرمردی رفت که لباس سفید تنش بود و داشت توی گوشش را تمیز میکرد.
یقه پیرمرد را گرفت: تو این کار را کردی؟
پیرمرد دستش را از توی گوشش در آورد و خندید: اشتباه گرفتی پسرم.
زنی گره روسریاش را سفت کرد و گفت: ولش کن آقا، این پیرمرد جای پدر شماست.
مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخت و با صورت عرقکرده گفت: من هم جای پسرش هستم، نباید این کار را با من میکرد.
مرد فریاد زد: همه شما خیانتکار هستید، نباید سوار میشدید.
چند نفر خندهشان گرفت: ما که از اول سوار بودیم آقا.
مرد دستش را بالا برد که یک نفر را بزند؛ دستش به میله خورد و صدای خرد شدن آمد.
یک نفر رفت جلو و هدفونش را توی گوش مرد گذاشت: به این آهنگ گوش کن
مرد گوش کرد. ساکت شد.
ایستگاه بعد، مسافرهایی روی سکو بودند که سوار نمیشدند.
مرد با شانههای استخوانیاش پیاده شد و رفت روی سکو ایستاد.
مامور ایستگاه جلو آمد: چرا سوار نمیشوید؟
مرد زیر چشمانش گود افتاده بود؛ سرش را بالا گرفت: به تو ربطی ندارد.