مترو آرام آرام حرکت میکرد و پروانهها را یک به یک زیر میگرفت.
آن روز، تونلهای مترو پر شده بود از پروانههایی که هیچ کس نمیدانست از کجا آمدهاند.
تونلها تاریک بودند و زمانی که نور مترو میتابید بالهای پروانهها، میدرخشید.
آن روز مسافرها همه مات و مبهوت مانده بودند که این همه پروانه چگونه به تونلهای تاریک مترو راه پیدا کردند.
پروانهها با ضربههای مترویی کهگاه بهگاه میآمد، پرپر میشدند؛ میافتادند روی ریل.
بلندگوی ایستگاه مدام تکرار میکرد که همه چیز تحت کنترل است.
کسی هم از حضور پروانهها نگران نبود که نیازی به دلداری بلندگو باشد.
با این حال بلندگو گفته بود که ماموران به زودی ترتیب پروانهها را میدهند.
مترو وارد ایستگاه شد.
چند مسافر که خواستند سوار شوند، پروانههایی همراهشان رفتند توی واگنها.
درها بسته شد و مترو راه افتاد.
زنی لاغر اندام با صورتی کشیده، چادر کهنهای بر سر داشت و آرام راه میرفت و میگفت: برادرها، کمک کنید؛ به خدا بچه یتیم دارم. کمک کنید..
مسافرها یا نگاه نمیکردند و سرشان پایین بود یا درگیر پروانههایی بودند که حالا چشمها را خیره میکرد.
زن آرام آرام به سمت واگنهای دیگر میرفت و هیچ کس هم پولی در دست دراز شدهاش نمیگذاشت.
زن همچنان تکرار میکرد: برادرها، الهی در زندگی غم نبینید، بچه یتیم دارم. کمک کنید..
اما کسی توجهی نکرد.
زن که دیگر خسته شده بود، چادرش را کنار زد و اسلحهای بیرون آورد.
بعد به طرف مسافرها گرفت و فریاد زد: انگار شما زبان خوش سرتان نمیشود، خالی کنید، هر چه توی جیب دارید خالی کنید.
چند نفر خندهشان گرفت.
اولین نفری که خندید، مردی با سبیل سیاه بود که زن، یک تیر به پیشانیاش خالی کرد.
مرد با سبیل مشکیاش در دم جان داد.
بقیه حساب کار دستشان آمد؛ جیبهایشان را خالی کردند و ریختند توی کیسهای که زن داده بود.
مترو به ایستگاه که رسید، زن پیاده شد و رفت.
سلام
من واقعا خوشحالم که خواننده ی وبلاگ شما شدم
لذت می برم از نوشته های بسیااااااار زیباتون
:گل