مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و ده

پیرمرد که سوار شد، جایی برای نشستن نبود.

اصلا راهی برای رسیدن به وسط واگن هم نبود.

همانجا دم در ایستاد و در‌ها بسته شد و مترو راه افتاد.

خالِ گوشتی بزرگی روی گونه‌اش بود.

لبخندی با دندان‌های درشت و چشم‌هایی شاد داشت.

کمی به دور و برش نگاه کرد و صدایش را بالا برد: من از همه شما می‌پرسم، آیا با آمدن شیخ حسن روحانی همه چیز ارزان خواهد شد؟

کسی جوابش را نداد، پیرمرد کمی به دور و برش نگاه کرد که مرد میانسالی گفت: اگر در این سی سال چیزی ارزان شده است، این بار هم ارزان می‌شود.

پیرمرد دوباره لبخند زد و صدایش بالا رفت: من می‌خواهم همه جواب بدهند، آیا با آمدن شیخ حسن روحانی همه چیز ارزان خواهد شد؟

پسر جوانی عینکش را کمی جابه‌جا کرد: دلار که ارزان شد، بقیه چیز‌ها هم ارزان می‌شود.

پیرمرد گفت: چرا همه جواب نمی‌دهند، آیا با آمدن شیخ حسن روحانی همه چیز ارزان خواهد شد؟

مردی با شانه‌های استخوانی دستش را زیر قلبش گرفته بود و انگار چیزی در او می‌جوشید.

خانمی صدایش در آمد: سگ زرد هم برادر شغال است آقا.

بعد مردی با یقه باز ادامه داد: اصلا مگر می‌گذارند کار کند، مگر گذاشتند احمدی‌نژاد کار کند؟ این هم مثل بقیه.

پیرمرد فریاد زد: دلم می‌خواهد همه جواب بدهند، آیا با آمدن شیخ حسن روحانی همه چیز ارزان خواهد شد؟

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش داشت گوشه واگن از دردی به خود می‌پیچید.

بلندگو اعلام کرد: مسافران محترم نظر به تصمیم شورای شهر تهران، بهای خدمات مترو از روز ۵ مردادماه ۲۰ درصد افزایش یافته است.

دختری هدفون توی گوشش بود، گفت: بفرمایید این هم از اولین افزایش قیمت.

زن کناری‌اش خندید: ببخشید دختر خانم مگر شما موسیقی گوش نمی‌دادید؟

پیرمرد با خال گوشتی‌اش فریاد زد: این سوال را از همه مسافر‌ها می‌پرسم، آیا با آمدن شیخ حسن روحانی همه چیز ارزان خواهد شد؟

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش، گوشه واگن افتاده بود و دیگر تکان نمی‌خورد.

مردی با کفش‌های نوک‌تیز از سر و صدای پیرمرد کلافه شده بود: بس کن دیگر آقا.

پیرمرد بار دیگر با صدای بلند پرسید:، آیا با آمدن شیخ حسن روحانی همه چیز ارزان خواهد شد؟

همه مسافر‌ها فریاد زدند: نه، ارزان نخواهد شد.

مترو به ایستگاه که رسید، پیرمرد با خال گوشتی‌اش رفته بود. مرد با شانه‌ای استخوانی‌اش همچنان افتاده بود و مسافری با کفش‌های نوک‌تیزش از روی دست او رد شد و رفت.

نظرات 2 + ارسال نظر
mehdi یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:32 ق.ظ http://www.pars9.mihanblog.com

سلام بر شما مدیر تلاشگر
فوق العاده بود کارت دمت گرم

خیلی عالی بود

بیا به وبلاگ کوچک من هم سری بزن
منتظرم
راستی منو با نام سایت تفریحی پارس 9 لینک کن بعد بگو با چه نامی لینکت کنم

منتظرمممم

عاطی پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:08 ق.ظ

بسیار زیبااااا

ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد