وسط جمعیت همهمهای راه افتاده بود.
صدایی میگفت: این را چرا آوردید توی مترو؟
-خودش خواسته بود. این تنها کاری است که از دستمان برمیآید.
یک نفر فریاد زد: آقا مراقب باش، کمی جا باز کنید، لطفا کمی عقب بروید.
-جا نیست برادر من، کجا برویم؟
زنی پرسید: چند سالش بود؟
-چه فرقی میکند خانم؟
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه ملت
چند مسافر سوار شدند و با دیدن جنازه جا خوردند.
دختری که تازه سوار شده بود، پرسید: این دیگر چیست؟
مردی با صدایی غمانگیز گفت: جنازه است دیگر خانم...
-چرا اینجاست؟ تازه مرده است؟ از شلوغی؟
مرد با همان صدای غمانگیزش جواب داد: به قیافهاش نگاه کن، به این جنازه میآید که تازه مرده باشد؟ بوی تعفن را حس نمیکنی؟
دختر بینیاش را با انگشت گرفت: حالا چرا اینجاست؟
یکی دیگر از اطرفیان جنازه گفت: این را بارها گفته بود که میخواهد بعد از مرگ توی مترو دفنش کنند.
زنی با موهای بلوند جلو آمد: خب شاید منظورش ایستگاه مترو بوده، اینجا توی واگن که نمیشود.
مردی که صدای غمگینی داشت، گفت: این را مطمئنیم که میخواست توی واگن باشد. چند روز است که سرگردان متروها شدیم.
بعد به کیسههایی اشاره کرد که گوشه واگن گذاشته بودند: خاک هم با خودمان آوردیم، اما اجازه نمیدهند دفنش کنیم، توی این هوای گرم جنازه در حال گندیدن است.
زنی کیسههای خریدش را جلو آورد: بیا آقا این بطری را بردار، وایتکس است، بریزید روی جنازه ضدعفونی میشود، دیگر هم بوی گند نمیدهد.
مردها، وایتکس را گرفتند و ریختند روی جنازه.
پیرمردی گفت: اینطوری نمیشود، باید شبانه دفنش کنید.
روزهای بعد، دیگر کسی جنازه را ندید، اما بین مسافرهای مترو شایع شده بود که سرانجام توی یکی از قطارها دفنش کردند.
مترو هر روز بوی وایتکس میداد.