مرد با شانههای استخوانی گوشهای از مترو نشسته بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه میدان حر
هوا گرم بود و بدنهای عرق کرده خود را به هوای خنک مترو رسانده بودند.
مرد با شانههای استخوانیاش مسافرها را نگاه میکرد و رمق در پاهایش نبود.
بلند شده بود که به سمت در برود که زانوهایش چند بار سست شد و در آستانه فروپاشی رفته بود.
درهای مترو بسته شد.
ایستگاه بعد، شهید نواب صفوی
مرد آرام برای خودش سوت میزند.
چند نفر نگاهش کردند، اما توجه نکرد و به سوت زدن ادامه داد.
پسری با سری تراشیده نشسته بود: «علفزار گریان»؟ درست است؟
مرد توجهی نکرد و همچنان سوت میزد، گاهی سکوت میکرد و بعد ادامه میداد.
مترو به ایستگاه نواب صفوی رسید، مرد نزدیک در شده بود که پیاده شود.
لحظهای مکث کرد، صدای سوت از گوشه دیگر مترو شنیده شد.
مرد دوباره سوت زد، بعد سکوت کرد.
همان صدا دوباره نُت او را تکرار کرد.
درها باز شد، اما مرد پیاده نشد، برگشت و سرک کشید.
دوباره با همان شانههای استخوانیاش سوت زد و بعد از چند لحظه سکوت کرد.
صدایی از میان جمعیت –جایی که دیده نمیشد- همان نُت مرد را با سوت تکرار کرد.
این بار مرد با صدایی بلندتر نواخت.
پسری که سرش را تراشیده بود دوباره به وجد آمد: «پدرخوانده»، درست است؟
مرد جواب او را نداد، سکوت کرد که از آن سوی واگن جواب سوتش را بشنود.
مسافرها کلافه شده بودند: بس کن آقا
مرد هم بیتوجه به آنها، ادامه میداد.
مترو به ایستگاه صادقیه رسیده بود، بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم ایستگاه پایانی است، مسافرینی که قصد عزیمت به سمت کرج و گلشهر را دارند میتوانند...
درها باز شد و مسافرها مرد را با خود کشیدند روی سکویی که دیگر زیرزمین نبود و آفتاب به آن میتابید.
بعد او را با شانههای استخوانیاش انداختند روی زمین و سنگ بزرگی را روی سینهاش گذاشتند.
خورشید داشت چشمهای مرد را کور میکرد، اما همچنان سوت میزد.
مسافرها روی سنگ فشار آوردند که مرد دیگر سوت نزند.
فشار که بیشتر شد، مرد با شانههای استخوانیاش گفت: احد، احد، صمد، صمد...
یکی از مسافرها گفت: دیوانه است، ولش کنید.
مرد دوباره شروع کرد به سوت زدن.
بعد سکوت کرد و گوش داد.
صدایی همان سوت را تکرار کرد و داشت نزدیکتر میشد.
مرد با شانههای استخوانیاش هنوز روی زمین بود که دستی به طرفش دراز شد.
بسیار عالی و زیبا