مرد تکیه داده بود به گوشهای از واگن.
موهای ژولیده و نامرتبی داشت و یکی از ناخنهای دستش شکسته بود و گوشه انگشت، خون خشک شده بود.
در حال خودش بود انگار، که زن را دیده بود.
لازم نبود به مغزش فشار بیاورد.
ده سال قبل عکس شلوغی را، بارها و بارها نگاه میکرد و چهره او را که داشت میخندید با همه جزئیات ثبت کرده بود.
زن، چهرهاش تکیدهتر شده بود و چین و چروک ظریفی گوشه چشمش جا باز کرده بود.
اما خندههایش همان بود.
مرد این خنده را خوب میشناخت.
حالا جابجایی مسافرها زن را هم به آن گوشه کشانده بود.
-خانم گودرزی؟
-بله، شما؟
مرد همانطور که تکیه داده بود، لبخند زد: یعنی نشناختی؟
زن هم لبخندی زد و بعد دهانش به یک طرف کج شد که انگار بیتفاوت است: نه، نشناختم.
مرد انگار گوشه لب زن را ادامه داد و او هم دهانش را کج کرد که انگار حالا برای او هم زیاد اهمیت ندارد؛ که داشت. یا حداقل زمانی اهمیت داشت: باید هم یادت نباشد، انگار فقط برای من خیلی مهم بود.
مرد هنوز جملهاش تمام نشده بود که زن او را شناخت: دانشگاه را تمام کردی بالاخره؟
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه فردوسی.
-می دانستی من آن سالها از تو خوشم میآمد؟
زن هنوز وقتی حرف میزد، دهانش را کج میکرد: شما که اصلا سر کلاس نمیآمدی، از آنهایی بودی که هیچ وقت پیدایتان نبود.
-اما برای دیدن تو، غروبها فاصله دانشگاه تا میدان را میرفتم تا شاید توی مسیر فقط لحظهای رو در رو شویم.
-و موفق هم میشدی؟
مرد همانطور تکیه داده بود: توی تمام آن ۳ سال، فقط دو بار
زن خندهاش گرفت.
مرد ادامه داد: خودت میدانستی، که من از تو خوشم آمده بود؟
-اصلا تو هیچ وقت نبودی، فکر میکردم از دانشگاه هم اخراج شدی.
مرد لبخند زد: در نهایت هم اخراج شدم.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه ولیعصر
زن میخواست پیاده شود.
-اینجا پیاده میشوی؟
زن کمی مکث کرد، حالا فرقی ندارد، یک ایستگاه دیگر هم میآیم، بعد با مترو بر میگردم.
مرد دوباره سوالش را تکرار کرد: خودت این را فهمیده بودی؟ حس من نسبت به خودت را؟
زن گونههای سفیدش، کمی سرخ شد: تو هیچ وقت چیزی نگفته بودی، اصلا آن سالها با کسی حرف نمیزدی، هر وقت میدیدمت، توی خودت بودی.
مرد به چشمهای زن خیره شده بود.
-اینطوری نگاه نکن، بله فهیده بودم، یعنی چند نفر از دخترها آن زمان این را گفتند، اما کسی تو را جدی نمیگرفت، بعد هم که وضعیت ادامه تحصیلت...
مرد لبخند زد: دخترت از حرفهای ما ناراحت نشود.
زن دستی روی سر دخترش کشید: نمیشنود، دو سالش بود که فهمیدیم ناشنوا است.
مرد سری تکان داد: امیدوارم خوب شود.
زن دیگر لبخند نمیزد: چیزیش نیست، ما میشنویم عدهای هم نمیشنوند.
بعد چشمش به مچبند مرد افتاد و ادامه داد: حالا که احمدینژاد رفت این را هم باز کن.
مرد گفت: میدانستی آن سالها حتی از راه دور که میدیدمت، ضربان قلبم بالا میرفت اما حالا خیلی راحت هر دو نفرمان در موردش رو در رو حرف میزنیم.
زن حرف مرد را ادامه داد: حالا سالها گذشته است.
ایستگاه انقلاب، خداحافظی کرد، پیاده شد و رفت.
مرد گره مچبندش را سفت کرد که دوباره از گوشه ناخنش، خون جاری شد.
سلام سری به چت روم ما بزن پشیمون نمیشی
www.cloob-chat.com