مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و بیست و هفت

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش، ایستاده بود.

مترو زیاد شلوغ نبود و فقط چند نفری ایستاده بودند.

هوای مترو خنک بود و مرد، سر و گردنش را بالا گرفت تا بادی بخورد.

چشمش به مسافری افتاد با عینک فلزی و موهای جوگندمی.

مسافر نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه.

مرد با‌‌ همان شانه‌های استخوانی‌اش کمی جلو‌تر آمد، چشم‌هایش گرد شده بود.

مسافر با موهای جوگندمی و عینک فلزی‌اش فهمید که مرد به او خیره شده است، اما به روی خودش نیاورد.

مترو تکان خورد و مرد تعادلش را از دست داد اما دستش را به میله گرفت که انگار چسبنده بود.

دستش را که کشید، آدامسی از دستش کش آمد.

همچنان خیره شده بود به مسافری که عینک فلزی داشت و پایین چانه‌اش گود بود.

کمی جلو‌تر رفت: آقای کیانی؟

مسافر جوابش را نداد، لبخند زد و چال زیر چانه‌اش گود‌تر شد.

مرد شانه‌های استخوانی‌اش را کمی عقب داد: آقای کیانی؟ خودتان هستید؟

مسافر با انگشت عینکش را کمی بالا داد و لبخند زد، که مرد چشمش به انگشت قطع شده افتاد، انگار مطمئن شده بود که این مسافر‌‌ همان کیانی است که یک انگشت کم داشت.

جلو رفت: آقای کیانی؟ آقای کیانی؟ چطور ممکن است؟

مسافرهای دیگر حالا متعجب داشتند نگاه می‌کردند.

- مگر شما نمرده بودید آقای کیانی؟

مرد با موهای جوگندمی‌اش فقط لبخند زد.

پیرمردی از جایش بلند شده بود: چه می‌گویی آقا؟ شاید اشتباه می‌کنی؟

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش، به موهای جوگندمی مسافر نگاه کرد و به پیرمرد گفت: مگر می‌شود اشتباه کنم، ده سال هر روز صبح چشمم توی چشمش می‌افتاد، قبرش توی همین بهشت زهراست.

مسافر با عینک فلزی‌اش، لبخند زد و چیزی نگفت.

چند نفر دیگر با تردید جلو آمدند: آقا لابد اشتباه گرفتی، این بنده خدا که از من و شما هم سالم‌تر است.

مرد صدایش می‌لرزید: آقای کیانی؟ آقای کیانی؟ به این‌ها بگو که من اشتباه نمی‌کنم.

آقای کیانی حرف نمی‌زد و فقط لبخندی روی صورتش بود.

بلندگو ایستگاه ملت را اعلام کرد. کسی پیاده نشد و حلقه‌ای دور مرد شکل گرفته بود.

چند نفر دیگر هم به سمت مسافر با موهای جوگندمی آمدند و پرسیدند: شما آقای کیانی هستید؟

آقای کیانی بیشتر خنده‌اش گرفت.

زنی با روسری گلدار، زبانش را گزید: آقا این حرف‌ها را نزنید، این بنده خدا چه چیزش به آقای کیانی رفته است؟

پسر جوانی خنده‌اش گرفت: خانم! مگر شما آقای کیانی را می‌شناسید؟

زن کمی به چشمهای پشت عینکِ مسافر نگاه کرد و گفت: نه نمی‌شناسم، اما اگر اقای کیانی مرده باشد، این بنده خدا که زنده است، پس کیانی نیست.

ایستگاه بهارستان، چند نفر سوار شدند که خیس عرق بودند: آن بالا توی میدان شلوغ بود، کلی آدم جلوی مجلس جمع شده است و شعار می‌دهد.

پیرمرد پرسید: دوباره زنده باد، مرده باد؟

کسی جوابش را نداد.

زن با روسری گلدار داشت برای خودش حرف می‌زد: اگر کیانی مرده باشد پس نمی‌تواند توی مترو باشد.

کیانی هم حرف نمی‌زد، فقط نگاه می‌کرد، بعد هم هدفون توی گوشش گذاشت و انگار موسیقی گوش می‌داد.

ایستگاه بعد کیانی بلند شد که پیاده شود، پای یکی از مسافر‌ها را لگد کرد: ببخشید حواسم نبود.

در‌ها که بسته شد، مرد با شانه‌های استخوانی‌اش دوباره تکرار کرد: خودش بود، آقای کیانی بود، ده سال همسایه‌اش بودم.

مسافری که پایش لگد شده بود، گفت: روح که نبود، چون پای من را لگد کرد، دردش را حس کردم.

نظرات 1 + ارسال نظر
mrknowitall پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 01:51 ب.ظ http://mrknowitall.blog.ir

چرا دیگه نمینویسی؟!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد