مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و سی و دو

پیرمرد توی مترو ایستاده بود و عینکش را کمی پایین آورده بود. به اطراف نگاه می‌کرد که انگار آدم‌ها او را می‌شناسند. هزار سال دیگر هم که می‌گذشت کسی او را نمی‌شناخت. سرفه‌ای هم اگر می‌کرد، به حساب سرفه‌های تکراری این روزها می‌گذاشتند. درها که باز می‌شد و هوای بیرون خودش را به داخل واگن‌های مترو می‌رساند، باز هم کسی به او نگاه نمی‌کرد. مسافر جوانی که هدفون توی گوشش بود و داشت موسیقی گوش می‌داد، زیر لب زمزمه می‌کرد: «به امید یه هوای تازه‌تر...» اما پیرمرد کجا و هوای تازه کجا؛ دستش که به میله بود، نمی‌لرزید؛ اما مسافری آن‌طرف‌تر نگاهش که چرخیده بود، دلش لرزید. بلندگو گفته بود ایستگاه بعد آزادی. همهمه دست‌فروش‌ها نگذاشت کسی بشنود که بلندگو چه می‌گوید. یک نفر داد زد: «آقا صدای اون رادیو رو بلند کن ببینیم چی میگه.» یکی از مسافرها خنده‌اش گرفت: «رادیو؟ رادیو کجا بود؟ بلندگوی مترو بود.» همان که داد زده بود، جواب داد: «حالا چه فرقی می‌کنه، بالاخره یه حرفی زد، نباید بفهمیم چی میگه؟» دست‌فروشی آمده بود و هدفون می‌فروخت: «آقا هدفون‌های خارجی، فقط پنج هزار تومان، تست کن و بخر، ده هزار تومان مغازه رو فقط ۵ تومان بخر...» مسافری به شوخی گفت: «یه دونه بخر، بزن توی بلندگوی مترو که خوب بشنوی.» این را خطاب به کسی گفته بود که بلندگو را با رادیو اشتباه می‌گرفت. مسافر خودش فهمید که به او کنایه زدند. دوباره داد زد: «مسخره نکن، آخه حرف مهمی زده بود، نباید بشنویم ایستگاه بعد کجاست؟» دست‌فروش هاج و واج مانده بود و نمی‌دانست مسافرها از چه حرف می‌زنند. برای آنکه غائله را تمام کند، گفت: «فکر کنم ایستگاه بعد آزادی باشه.» یک نفر به شوخی گفت: «گرفتی ما رو؟» پیرمرد هنوز آن‌طرفِ واگن، دستش به میله بود و طوری نگاه می‌کرد که انگار آدم‌ها او را می‌شناسند. هزار سال هم که می‌گذشت کسی او را نمی‌شناخت. مترو به ایستگاه رسیده بود و درها که باز شد، مسافرها هنوز داشتند بحث می‌کردند. پیرمرد پیاده شد. طوری قدم برمی‌داشت که انگار همه او را می‌شناسند و می‌گویند: «نرو.» درها بسته شد و بحث بر سر صدای بلندگو ادامه داشت. پیرمرد رفته بود. طوری که انگار یک آشنا رفته باشد. هزار سال هم که می‌گذشت کسی نمی‌فهمید که او از مترو رفته است.