مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و سی و چهار

 گفته ‌بود وقتی جمعیت نباشد، مترو دیگر مترو نیست، قفس تنهایی و سردی است که وسط دل و روده شهر می‌رود و نای بالا آوردن ندارد.

یکی از مسافرها به او خندیده بود. آن‌هایی هم که نخندیدند به روی خودشان نیاوردند که پیرمرد دارد خزعبلات به هم می‌بافد.

بعد هم شروع کرد به آواز خواندن و ترانه‌های قدیمی را یک به یک و البته به غلط می‌خواند:‌ این یکی مالِ دلکشه. خدا رحمتش کنه. بردی از یادم... دادی بر بادم...با یادت شادم... در دام افتادی ... از غم آزادی...

یکی گفت ترانه را اشتباه می‌خوانی پدر جان!

پیرمرد خندید:‌ راست میگی، درستش اینه، امشب شب مهتابه، حبیبم رو می‌خوام، حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو می‌خوام...

بقیه مسافرها اخم کرده بودند.

پیرمرد به مسافر کناری‌اش که او هم سن و سالی داشت، گفت: قیافه‌هاشون رو نیگا، انگار تخم اخم کاشتن تو صورتشون

یکی از مسافرها رویش را برگرداند.

پیرمرد ادامه داد: حالا آگه بساط اشک و زاری بود همه هیئت راه انداخته بودند، نترسین بابا، صورتتون ترک برنمی‌داره.

بعد هم زد زیر خنده.

پسرک دست‌فروشی آمده بود و باتری‌های قلمی می‌فروخت.

پیرمرد بی‌آنکه لحظه‌ای سکوت کند، ترانه‌ها را درست و نادرست به هم می‌چسباند و می‌خواند و می‌خندید؛ چشمش که به دست‌فروش افتاد، ترانه را عوض کرد و خواند: خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن...

دست‌فروش هم دست‌هایش را –که ویترین فروشش بود- بالا برد و چرخاند و رقصاند و پیرمرد را به وجد آورد.

باتری‌ها هنوز توی دست‌هایش بود که می‌رقصید و پیرمرد هم ترجیع‌بندِ «خوشگلا باید برقصن» را ادامه می‌داد.

دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود، از آن طرف واگن داشت سرک می‌کشید که ببیند چه خبر است.

بیشتر مسافرها اخم کرده بودند و به روی خودشان نمی‌آوردند که دست‌فروش و پیرمرد بساطشان گرم شده بود.

پیرمرد وقتی خواست ترانه را عوض کند، نگاهی دوباره به ردیف روبرویش انداخت و بعد به دست‌فروش گفت: «دو تا باطری بنداز برای این مسافرا که شارژشون تموم شده»

این را که گفت دوباره قاه‌قاه زد زیر خنده.

مردی با شانه‌های استخوانی انگار زیر لب داشت چیزهایی می‌گفت: «صحبت بنگ و افیون است، این‌ها همگی در دام شیشه و دراگ و علف اسیرند و خاموش.»

دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود، گوش‌هایش را تیز کرد که حرف‌های مرد را بشنود. مرد ایستگاه بعدی پیاده شده بود. دختر، رفتن او را که دید، سرک کشید تا دوباره پیرمرد را ببیند. او هم رفته بود. دست‌فروش همچنان داشت می‌رقصید که مأمور ایستگاه آمد و دستش را گرفت و برد.

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد