گفته بود وقتی جمعیت نباشد، مترو دیگر مترو نیست، قفس تنهایی و سردی است که وسط دل و روده شهر میرود و نای بالا آوردن ندارد.
یکی از مسافرها به او خندیده بود. آنهایی هم که نخندیدند به روی خودشان نیاوردند که پیرمرد دارد خزعبلات به هم میبافد.
بعد هم شروع کرد به آواز خواندن و ترانههای قدیمی را یک به یک و البته به غلط میخواند: این یکی مالِ دلکشه. خدا رحمتش کنه. بردی از یادم... دادی بر بادم...با یادت شادم... در دام افتادی ... از غم آزادی...
یکی گفت ترانه را اشتباه میخوانی پدر جان!
پیرمرد خندید: راست میگی، درستش اینه، امشب شب مهتابه، حبیبم رو میخوام، حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو میخوام...
بقیه مسافرها اخم کرده بودند.
پیرمرد به مسافر کناریاش که او هم سن و سالی داشت، گفت: قیافههاشون رو نیگا، انگار تخم اخم کاشتن تو صورتشون
یکی از مسافرها رویش را برگرداند.
پیرمرد ادامه داد: حالا آگه بساط اشک و زاری بود همه هیئت راه انداخته بودند، نترسین بابا، صورتتون ترک برنمیداره.
بعد هم زد زیر خنده.
پسرک دستفروشی آمده بود و باتریهای قلمی میفروخت.
پیرمرد بیآنکه لحظهای سکوت کند، ترانهها را درست و نادرست به هم میچسباند و میخواند و میخندید؛ چشمش که به دستفروش افتاد، ترانه را عوض کرد و خواند: خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن...
دستفروش هم دستهایش را –که ویترین فروشش بود- بالا برد و چرخاند و رقصاند و پیرمرد را به وجد آورد.
باتریها هنوز توی دستهایش بود که میرقصید و پیرمرد هم ترجیعبندِ «خوشگلا باید برقصن» را ادامه میداد.
دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود، از آن طرف واگن داشت سرک میکشید که ببیند چه خبر است.
بیشتر مسافرها اخم کرده بودند و به روی خودشان نمیآوردند که دستفروش و پیرمرد بساطشان گرم شده بود.
پیرمرد وقتی خواست ترانه را عوض کند، نگاهی دوباره به ردیف روبرویش انداخت و بعد به دستفروش گفت: «دو تا باطری بنداز برای این مسافرا که شارژشون تموم شده»
این را که گفت دوباره قاهقاه زد زیر خنده.
مردی با شانههای استخوانی انگار زیر لب داشت چیزهایی میگفت: «صحبت بنگ و افیون است، اینها همگی در دام شیشه و دراگ و علف اسیرند و خاموش.»
دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود، گوشهایش را تیز کرد که حرفهای مرد را بشنود. مرد ایستگاه بعدی پیاده شده بود. دختر، رفتن او را که دید، سرک کشید تا دوباره پیرمرد را ببیند. او هم رفته بود. دستفروش همچنان داشت میرقصید که مأمور ایستگاه آمد و دستش را گرفت و برد.
مرد که ایستاده بود، همه نگاهش میکردند. دو جای خالی هنوز مانده بود که مرد میتوانست خودش را به آنها بسپارد تا از زیر نگاههای خیره رها شود.
مترو تکان که میخورد نگاهها موج برمیداشت و مرد هم با شانههای استخوانیاش به روی خودش نمیآورد.
مسافری جای خالی را نشان داد که یعنی مرد هم بیاید و با شانههای استخوانیاش بنشیند.
یکی از مسافرها پرسید: میخواهم بروم دانشگاه جنگ، کدام ایستگاه پیاده شوم؟
چند نفر خندهشان گرفت: مگر دانشگاه جنگ هم داریم؟
مرد با شانههای استخوانیاش جواب مسافر را داد: اینجا ایستگاه نواب صفوی است؛ ایستگاه بعد میدان حُر، پیاده شوید، البته باید کمی پیاده بروید تا به دانشگاه جنگ برسید.
مترو به ایستگاه «حر» که رسید مسافر بیآنکه تشکر کند، رفته بود. مرد با شانههای استخوانیاش داشت رفتن مسافر را دنبال میکرد که تابوتها را آوردند و گذاشتند گوشه واگن.
حالا نگاهها همه به سمت تابوتها بود که مرد با شانههای استخوانیاش نفس راحتی کشید؛ از نگاههای خیره مسافران خلاص شده بود.
هنوز صندلی خالی برای نشستن بود که مرد همچنان ایستادن را ترجیح میداد. مسافری با موهای جوگندمی بلند شد و شعری را برای تابوتها خواند:
تنم تابوت خاطراتت میشود
کربلای چهارِ بیخانمانیام باش
بر ساحل اروند
به وقت لوزان
شعر خواندنش که تمام شد، مسافرها برایش کف زدند.
مرد با شانههای استخوانیاش همچنان ایستاده بود و تابوتها را زیر چشمی میپایید که حالا کانون توجه مسافران شده بود.
مرد کاغذی از جیبش بیرون آورد و به ساعت حرکت اتوبوس به سمت خراسان نگاه کرد. باید ایستگاه توپخانه خط عوض میکرد و میرفت ترمینال جنوب تا سالهای بعد را آنجا سپری کند.
مسافرها کمکم به تکاپو افتادند که هر یک شعری را نثار تابوتها کنند. رقابت بالا گرفته بود. مرد موقع پیاده شدن دید که مسافرها از تابوتها بالا میرفتند تا بیشتر دیده شوند.
پیرمرد توی مترو ایستاده بود و عینکش را کمی پایین آورده بود. به اطراف نگاه میکرد که انگار آدمها او را میشناسند. هزار سال دیگر هم که میگذشت کسی او را نمیشناخت. سرفهای هم اگر میکرد، به حساب سرفههای تکراری این روزها میگذاشتند. درها که باز میشد و هوای بیرون خودش را به داخل واگنهای مترو میرساند، باز هم کسی به او نگاه نمیکرد. مسافر جوانی که هدفون توی گوشش بود و داشت موسیقی گوش میداد، زیر لب زمزمه میکرد: «به امید یه هوای تازهتر...» اما پیرمرد کجا و هوای تازه کجا؛ دستش که به میله بود، نمیلرزید؛ اما مسافری آنطرفتر نگاهش که چرخیده بود، دلش لرزید. بلندگو گفته بود ایستگاه بعد آزادی. همهمه دستفروشها نگذاشت کسی بشنود که بلندگو چه میگوید. یک نفر داد زد: «آقا صدای اون رادیو رو بلند کن ببینیم چی میگه.» یکی از مسافرها خندهاش گرفت: «رادیو؟ رادیو کجا بود؟ بلندگوی مترو بود.» همان که داد زده بود، جواب داد: «حالا چه فرقی میکنه، بالاخره یه حرفی زد، نباید بفهمیم چی میگه؟» دستفروشی آمده بود و هدفون میفروخت: «آقا هدفونهای خارجی، فقط پنج هزار تومان، تست کن و بخر، ده هزار تومان مغازه رو فقط ۵ تومان بخر...» مسافری به شوخی گفت: «یه دونه بخر، بزن توی بلندگوی مترو که خوب بشنوی.» این را خطاب به کسی گفته بود که بلندگو را با رادیو اشتباه میگرفت. مسافر خودش فهمید که به او کنایه زدند. دوباره داد زد: «مسخره نکن، آخه حرف مهمی زده بود، نباید بشنویم ایستگاه بعد کجاست؟» دستفروش هاج و واج مانده بود و نمیدانست مسافرها از چه حرف میزنند. برای آنکه غائله را تمام کند، گفت: «فکر کنم ایستگاه بعد آزادی باشه.» یک نفر به شوخی گفت: «گرفتی ما رو؟» پیرمرد هنوز آنطرفِ واگن، دستش به میله بود و طوری نگاه میکرد که انگار آدمها او را میشناسند. هزار سال هم که میگذشت کسی او را نمیشناخت. مترو به ایستگاه رسیده بود و درها که باز شد، مسافرها هنوز داشتند بحث میکردند. پیرمرد پیاده شد. طوری قدم برمیداشت که انگار همه او را میشناسند و میگویند: «نرو.» درها بسته شد و بحث بر سر صدای بلندگو ادامه داشت. پیرمرد رفته بود. طوری که انگار یک آشنا رفته باشد. هزار سال هم که میگذشت کسی نمیفهمید که او از مترو رفته است.
آنها ما را در بند کرده بودند. یادمان رفته بود که رفقایمان سالهاست آن سوی واگنها، جایی که دیگر خبری از آنها نیست، روزهای سختی را میگذرانند.
ما تنها به ایستگاهها فکر میکردیم. به دستفروش فکر میکردیم که چه میفروشد. به دختری فکر میکردیم که شاید کمی روسریاش عقب رفته باشد.
به پیرمردی که شاید جایی برای نشستن بخواهد.
به زنی که زانوهایش درد میکند از پوکی استخوانی که چند بار زایمان به او هدیه کرده بود.
ما به مردی فکر میکردیم که سبیلهایش بیهیچ نقصی شبیه یکی از اسطورههایمان بود.
ما به کارگری فکر میکردیم که کلاه بر سرش نبود.
از بلندگوی ایستگاه هم دیگر کاری برنمی آمد ما به همه چیز فکر میکردیم.
آنها ما را و دوستانمان را به بند کشیده بودند، اما به دوستانمان فکر نمیکردیم.
مترو تکان میخورد به همین تکانهایش حتی فکر میکردیم.
به ایستگاهی که مترو توقف نمیکرد فکر میکردیم.
دکمه قرمز را فشار میدادیم و میگفتیم تهویه کار نمیکند.
مترو شلوغ که میشد به فشارها هم فکر میکردیم، اما به رفقایمان فکر نمیکردیم که خیلی راحت از آزادی محروم بودند.
وقتی توریستی را وسط مترو میدیدیم که با موهای بور و دندانهای ردیف میگفت Excuse me، به رفقای پناهندهمان هم فکر میکردیم اما به خونهای کف خیابان فکر نمیکردیم؛ به آنهایی که میتوانستند حالا باشند ولی تنها خاطرهای از خونشان بر کف خیابان باقی است.
ما حتی به مازراتی هم فکر میکردیم.
کسی لای در گیر کرده بود و ما به او هم فکر میکردیم.
رفقایمان وسط زندان داشتند به ما فکر میکردند و به روزهایی که میتوانستند همین جا لای در مترو گیر کرده باشند.
اصلا میشد سوار این مترو هیچ انسانی نباشد.
میشد گربهها و موشها نشسته باشند و ایستگاه به ایستگاه سوار و پیاده شوند.
میشد چند گلدان کاکتوس به جای این مسافرها روی صندلیها باشد و گاهی خاری بر تن هم فرو کنند.
دیگر راه گریزی نبود.
انگشتها به سمت او نشانه رفته بود.
مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخته و گوشهای از واگن ایستاده بود.
مگر میشد خشمگین نباشد. پیرمردی این را گفت و رویش را برگرداند.
مترو تکان میخورد و لباسها و بارانیهای خیس در هم تنیده بود و بوی نمناکی موج میزد.
دستها رها شده بود و کسی میله را نمیگرفت.
نگاهها به سمت مرد با شانههای استخوانی میچرخید و بعد انزجار و نفرت موج میزد.
مرد حرفی برای گفتن نداشت.
باید سکوت میکرد.
مسافری به طرفش رفت و مشت بر دهانش کوبید: مرتیکه بیشرف مظلوم نمایی نکن.
مرد گفت که مظلوم نمایی نمیکند.
این را که گفت چند نفر دیگر مشت و لگد نثارش کردند.
زنی از آن سوی واگن فریاد زد: کثیفترین آدم روی زمین هستی.
بلندگو ایستگاه انقلاب را رد کرده بود که مرد با همان شانههای استخوانیاش گفت: شما تاریخ را گسستهاید، دست بر آنچه میخواستید گذاشتید و بقیه را به فراموشی سپردید.
پیرزنی روی صورت مرد تف انداخت: بس کن، انسان کثیف.
دستفروش دستمال میفروخت. مرد اسکناس را به او داد و دستمال خواست، پسرک دستفروش پولش را پرت کرد روی زمین: برای تو دستمال ندارم.
مرد با همان شانهای استخوانیاش با پشت دست، آبِ دهان پیرزن را تمیز کرد.
مترو شلوغ بود و مسافرها میآمدند و میرفتند و مرد با شانههای استخوانیاش کم کم فراموش شد.
زنی داشت به بچهاش شیر میداد و پسرک دستفروش از گوشه چشم او را میپایید.
دختری لبهای پسری را بوسید.
مردی دستش پشت زن نشست و به روی خودش نیاورد.
پیرمردی دستش را توی بینیاش کرد و بعد گوشه صندلی مالید.
دختری با تلفن حرف میزد و قرار سفر میگذاشت.
درها باز شد و مسافرهای تازهای آمدند و بلندگو ایستگاه بعد را اعلام کرد.