-
مترونوشت شماره سیصد و سی و نه
جمعه 5 آذرماه سال 1395 12:11
مترو هنوز از ایستگاه میرداماد حرکت نکرده بود، میشد مانع رفتنش شد تا دیگران هم برسند، کافی بود یک پا را لای در گذاشت و بعد درها هی بوق بکشند و مسافرها فحش بدهند که دیرشان شده است و رها کنید در را. بعد دیگران هم از راه میرسیدند و صدای خندهشان واگن را پر میکرد. مسافرانِ تازه، چشمها را میچرخاندند تا شاید صندلی خالی...
-
مترونوشت شماره سیصد و سی و هشت
شنبه 26 دیماه سال 1394 23:28
درهای مترو باز بود اما کسی سوار نمیشد. مسافرهای توی مترو بهتزده به مسافرهای روی سکوی ایستگاه نگاه میکردند و نمیدانستند چه خبر است. بعضیها داشتند پچپچ میکردند. دو مرد جوان هنوز سرگرم بحث در مورد آخرین مدل ماشین بودند و گاهی نیمنگاهی به روی سکو میانداختند. روی سکو زن جوانی داشت گریه میکرد. اشک روی گونههایش...
-
مترونوشت شماره سیصد و سی و هفت
یکشنبه 20 دیماه سال 1394 02:04
آنها یکراست آمده بودند و گوشه واگن نشسته بودند. ایستگاه انقلاب سوار شدند. مترو شلوغ نبود. میشد چهرههای خستهشان را دید که نگاههای دزدانه مسافرهای دیگر را به خود جلب میکرد. لباسهای سادهای داشتند و دستها و انگشتهایشان حالت عجیبی داشت؛ انگار که از میان تمام اندامهایشان، دستها و انگشتان، شباهت دیوانهکنندهای...
-
مترونوشت شماره سیصد و سی و شش
دوشنبه 5 مردادماه سال 1394 09:36
مترو سرد و نمور توی سوراخهای شهر سرک میکشید و آدمها همراهیاش میکردند. مسافرها دستهدسته توی واگنها خودشان را جا کرده بودند که انگار قطار ابدی است. کسی خیال پیاده شدن نداشت. بلندگوی قطار، گلوی خودش را هم که پاره میکرد، هیچ ایستگاهی جذاب نبود. صدایش را نازک میکرد و میگفت ایستگاه آزادی، اما انگار نه انگار. یکی...
-
مترونوشت شماره سیصد و سی و پنج
یکشنبه 21 تیرماه سال 1394 10:03
مرد آمده بود، یکبهیک به تمام مسافرها گفته بود که باید اینجا را ترک کنند، گفته بود دیگر مترو جای ماندن نیست. کسی هم به او نخندیده بود، دستفروشها هم هاج و واج نگاه میکردند و آتش زدند به مالشان. حراج شده بود همه چیز، انگار دیگر فروشی در کار نبود. یکی لنگه جورابی از دستفروش برداشته بود و میخواست روی سرش بکشد که او...
-
مترونوشت شماره سیصد و سی و چهار
سهشنبه 9 تیرماه سال 1394 10:50
گفته بود وقتی جمعیت نباشد، مترو دیگر مترو نیست، قفس تنهایی و سردی است که وسط دل و روده شهر میرود و نای بالا آوردن ندارد. یکی از مسافرها به او خندیده بود. آنهایی هم که نخندیدند به روی خودشان نیاوردند که پیرمرد دارد خزعبلات به هم میبافد. بعد هم شروع کرد به آواز خواندن و ترانههای قدیمی را یک به یک و البته به غلط...
-
مترونوشت شماره سیصد و سی و سه
جمعه 1 خردادماه سال 1394 23:16
مرد که ایستاده بود، همه نگاهش میکردند. دو جای خالی هنوز مانده بود که مرد میتوانست خودش را به آنها بسپارد تا از زیر نگاههای خیره رها شود. مترو تکان که میخورد نگاهها موج برمیداشت و مرد هم با شانههای استخوانیاش به روی خودش نمیآورد. مسافری جای خالی را نشان داد که یعنی مرد هم بیاید و با شانههای استخوانیاش...
-
مترونوشت شماره سیصد و سی و دو
شنبه 26 اردیبهشتماه سال 1394 21:20
پیرمرد توی مترو ایستاده بود و عینکش را کمی پایین آورده بود. به اطراف نگاه میکرد که انگار آدمها او را میشناسند. هزار سال دیگر هم که میگذشت کسی او را نمیشناخت. سرفهای هم اگر میکرد، به حساب سرفههای تکراری این روزها میگذاشتند. درها که باز میشد و هوای بیرون خودش را به داخل واگنهای مترو میرساند، باز هم کسی به او...
-
مترونوشت شماره سیصد و سی و یک
شنبه 25 آبانماه سال 1392 00:08
آنها ما را در بند کرده بودند. یادمان رفته بود که رفقایمان سالهاست آن سوی واگنها، جایی که دیگر خبری از آنها نیست، روزهای سختی را میگذرانند. ما تنها به ایستگاهها فکر میکردیم. به دستفروش فکر میکردیم که چه میفروشد. به دختری فکر میکردیم که شاید کمی روسریاش عقب رفته باشد. به پیرمردی که شاید جایی برای نشستن بخواهد....
-
مترونوشت شماره سیصد و سی
شنبه 11 آبانماه سال 1392 11:37
دیگر راه گریزی نبود . انگشتها به سمت او نشانه رفته بود . مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخته و گوشهای از واگن ایستاده بود . مگر میشد خشمگین نباشد. پیرمردی این را گفت و رویش را برگرداند . مترو تکان میخورد و لباسها و بارانیهای خیس در هم تنیده بود و بوی نمناکی موج میزد . دستها رها شده بود و کسی میله را...
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و نه
جمعه 26 مهرماه سال 1392 20:45
بلندگو که گفت ایستگاه انقلاب، مردی عطسهاش گرفت. پیرمردی گفت: صبر آمد. مسافرها هجوم آورده بودند و انگار نه انگار که تعطیل است. درهای مترو باز شد و بعد هر چه زمان میگذشت دیگر بسته نمیشد. بلندگوی ایستگاه گفت: حرکت تمام قطارها به تمام مقصدها به حالت تعلیق در آمده است. دختری خندهاش گرفت: این هم از آن حرفها بود....
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و هشت
سهشنبه 23 مهرماه سال 1392 11:00
مرد با شانههای استخوانیاش توی مترو بود که دختری سوار شد . موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود . ایستگاه دروازه دولت، مسافرهای زیادی برای سوار شدن، دندان تیز کرده بودند؛ این را پسر جوانی گفت که نیشش تا بناگوش باز بود . جمعیت روی سکو، دریا شده بود. دریای مواج و خروشان. از آن طرف فشار بود و از داخل هم مقاومت . نمیشد...
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و هفت
دوشنبه 28 مردادماه سال 1392 23:26
مرد با شانههای استخوانیاش، ایستاده بود. مترو زیاد شلوغ نبود و فقط چند نفری ایستاده بودند. هوای مترو خنک بود و مرد، سر و گردنش را بالا گرفت تا بادی بخورد. چشمش به مسافری افتاد با عینک فلزی و موهای جوگندمی. مسافر نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به شیشه. مرد با همان شانههای استخوانیاش کمی جلوتر آمد، چشمهایش گرد...
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و شش
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 11:30
مرد سرش انگار گیج میرفت . خودش گفت توی سرش حفره است . مترو به ایستگاه ولیعصر رسید . دو مامور جلوی در واگن بانوان ایستاده بودند و مردها را به جلو میفرستادند: آقا از در جلویی سوار شوید . دختر و پسری با عجله خودشان را به مترو رساندند که سوار شوند . مامور جلوی آنها را گرفت: آقا شما، نمیتوانید از این در سوار شوید ....
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و پنج
شنبه 19 مردادماه سال 1392 11:20
مرد میخواست از مترو پیاده شود مامورها جلوی او را گرفتند: شما حق ندارید پیاده شوید. درهای مترو بسته شد. مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخت و به دور و برش نگاه کرد. مسافرها زیرچشمی او را میپاییدند و بعد زمزمهها شروع شد: بیچاره را اذیت کردند. زنی با بچهای به کمربسته، ناله میکرد: شما را به خدا، برادرها،...
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و چهار
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 15:31
مرد آمد وسط واگن و صدایش را بالا برد: آقایان! خانمها! لطفا چند لحظه گوش کنید. مسافرها توجهشان جلب شد. مرد موفق شده بود که همه را به سمت خود جذب کند، بعد ادامه داد: شما بخواهید یک مسواک بخرید، چقدر باید هزینه کنید؟ ۵ هزار تومان؟ چهار هزار تومان؟ بعد منتظر میماند که جواب مسافرها را هم بشنود و در نهایت گفت: بله،...
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و سه
یکشنبه 13 مردادماه سال 1392 11:57
مرد تکیه داده بود به گوشهای از واگن. موهای ژولیده و نامرتبی داشت و یکی از ناخنهای دستش شکسته بود و گوشه انگشت، خون خشک شده بود. در حال خودش بود انگار، که زن را دیده بود. لازم نبود به مغزش فشار بیاورد. ده سال قبل عکس شلوغی را، بارها و بارها نگاه میکرد و چهره او را که داشت میخندید با همه جزئیات ثبت کرده بود. زن،...
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و دو
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 20:17
مرد در آستانه ایستاده بود. در آستانهٔ دری که میخواست بسته شود. مرد پیش از آن، در آستانهٔ فروپاشی بود. بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد آزادی درها بوق کشیده بود و تقلای بسته شدن داشت. مرد بود که در را گرفته بود و نمیگذاشت بسته شود. -آقا ول کن! ملت عجله دارند درها دوباره بوق کشید و تا مغز استخوان مرد را به درد آورد:...
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست و یک
سهشنبه 8 مردادماه سال 1392 20:50
مترو به ایستگاه مفتح رسیده بود که مردی با شانههای استخوانی سوار شد و دست و پایش رمق نداشت انگار. جمعیت داشت او را هل میداد که دستی توی جیبش رفته بود و چیزی برداشت. مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد و به روی خودش نیاورد که دست را دیده بود. صاحب دست را با نگاه تا آن سوی واگن دنبال کرد. یکی از مسافرها گفت: آقا...
-
مترونوشت شماره سیصد و بیست
شنبه 5 مردادماه سال 1392 13:24
مرد با شانههای استخوانی گوشهای از مترو نشسته بود . بلندگو اعلام کرد: ایستگاه میدان حر هوا گرم بود و بدنهای عرق کرده خود را به هوای خنک مترو رسانده بودند . مرد با شانههای استخوانیاش مسافرها را نگاه میکرد و رمق در پاهایش نبود . بلند شده بود که به سمت در برود که زانوهایش چند بار سست شد و در آستانه فروپاشی رفته...
-
مترونوشت شماره سیصد و نوزده
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 15:01
درها که بسته شد، مرد چاقویش را کشید. - کسی جلو نیاید و گرنه سرش را میبُرم. موهای زنی را کشیده بود و لبه چاقو روی گردن نازک زن برق میزد. - تکان نخور که با مرگ فاصلهای نداری مترو با همه شلوغیاش انگار حفرهای ایجاد کرده بود و اطراف مرد در لحظهای خالی شد. مسافرها همه خودشان را عقب کشیدند. دایرهای شکل گرفت به...
-
مترونوشت شماره سیصد و هجده
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 01:01
مرد با شانههای استخوانیاش نشسته بود و داشت به موی بافتهای نگاه میکرد که از گوشه روسری دختری بیرون افتاده بود. مرد پیشانیاش عرق کرده بود و چشمهایش رمق نداشت. ایستگاه فردوسی زن و مردی با ظاهری شهرستانی سوار شدند که هر یک بچهای در بغل داشتند. مرد با شانههای استخوانیاش بلند شد و جایش را به زن داد؛ پسر کناریاش هم...
-
مترونوشت شماره سیصد و هفده
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 10:39
مرد با شانههای استخوانی ایستگاه میدان حر سوار شد . کیسه پلاستیکی بزرگی دستش بود . در کیسه را باز کرد و رفت به طرف یکی از مسافرها: بفرمایید آقا! مسافر به شکلاتهای توی کیسه نگاه کرد و مردد مانده بود که مرد گفت: نذری است، بردار آقا! مرد که این را گفت، مسافر دستش را توی کیسه کرد و یک شکلات برداشت: متشکرم . - خانم...
-
مترونوشت شماره سیصد و شانزده
دوشنبه 24 تیرماه سال 1392 10:48
- علی! درد میکنم - کجایت درد میکند؟ - خودم هم نمیدانم، شاید همهٔ من درد میکند . - بس کن عاطفه، تا کی میخواهی ادامه بدهی؟ بلندگو اعلام کرد: ایستگاه ناکجاآباد یکی از مسافرها با کت قهوهای رو کرد به مردی که اسمش علی بود: آقا، بلندگو چی گفت؟ گفت ناکجاآباد؟ درست شنیدم؟ علی حواسش نبود و داشت به حرفهای زن گوش میداد:...
-
مترونوشت شماره سیصد و پانزده
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 09:27
وسط جمعیت همهمهای راه افتاده بود . صدایی میگفت: این را چرا آوردید توی مترو؟ - خودش خواسته بود. این تنها کاری است که از دستمان برمیآید . یک نفر فریاد زد: آقا مراقب باش، کمی جا باز کنید، لطفا کمی عقب بروید . - جا نیست برادر من، کجا برویم؟ زنی پرسید: چند سالش بود؟ - چه فرقی میکند خانم؟ بلندگو اعلام کرد: ایستگاه ملت...
-
مترونوشت شماره سیصد و چهارده
جمعه 21 تیرماه سال 1392 11:39
مترو مثل هر روز راه نمیرفت . تلوتلو میخورد که انگار مست بود و افسار ریل از دستش در رفته بود . مسافرها گرمشان بود و رگههای عرق از شقیقهها جاری میشد . هنوز ساعتی به افطار مانده بود و دیگر ربنایی هم در کار نبود . بطری آبی که دست به دست میچرخید و هر کس جرعهای میخورد . هر که روزه داشت نمیخورد و بطری را به...
-
مترونوشت شماره سیصد و سیزده
پنجشنبه 20 تیرماه سال 1392 10:55
مرد شلواری پوشیده بود که از بیست سال قبل تا حالا دیگر کسی نمیپوشید. دو طرف شلوار کنار جیبها، چند ساسون دیده میشد . وسط شلوار گشاد بود و نزدیک مچ پا باریکتر . دستمال گردن نداشت اما زنجیر دور دستش پیچیده بود . بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد امام خمینی مرد سبیل نداشت اما دستی روی رد سبیلش کشید و گفت: ای جانم نفستو...
-
مترونوشت شماره سیصد و دوازده
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 11:56
کسی یادش نمیآمد مترو از کدام ایستگاه گذشته بود . یکی آمد و گفت: من هنوز تیر در بدنم مانده است، یادگار سالهای دور . مسافری به طرفش رفت: بس کن آقا، ما از این حرفها زیاد شنیدهایم. خون ما را با این تیرهای در بدن-تان در شیشه کردهاید . همان که تیر در بدنش بود، گفت: ما در شیشه کردیم؟ خون شما را؟ ما برای آنکه خون شما را...
-
مترونوشت شماره سیصد و یازده
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 12:27
مرد با صورت کشیده و پوستی گندمی نشسته بود و مترو هم داشت بین ایستگاه نواب صفوی و حر، برای خودش راه میرفت . مرد، پوستِ گندمی صورتش را کمی کشید و خندهای بر لبش بود که دندانهای درشتش دیده میشد . دائم سرک میکشید و آن طرف واگن را نگاه میکرد . بلندگو اعلام کرد ایستگاه میدان حر! مسافرها جابجا شدند و عدهای رفتند و بیش...
-
مترونوشت شماره سیصد و ده
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 11:17
پیرمرد که سوار شد، جایی برای نشستن نبود . اصلا راهی برای رسیدن به وسط واگن هم نبود . همانجا دم در ایستاد و درها بسته شد و مترو راه افتاد . خالِ گوشتی بزرگی روی گونهاش بود . لبخندی با دندانهای درشت و چشمهایی شاد داشت . کمی به دور و برش نگاه کرد و صدایش را بالا برد: من از همه شما میپرسم، آیا با آمدن شیخ حسن روحانی...