دختر تند تند راه میرفت.
کفشهایش پاشنه داشت.
موهایش را ریخته بود یک طرف صورتش.
زود سوار شد و نشست؛
عطری از کیفش درآورد و به گوشه روسری آبیاش اسپری کرد.
بعد مسافرهای زیادی سوار شدند.
درها بسته شد و حرکت کرد.
مترو چند بار تکان خورد.
یک بار ایستاد و چراغهایش برای چند دقیقه خاموش شد.
جمعیت زیاد بود و بوی عرق میآمد.
مترو دوباره حرکت کرد اما با تکانهای زیاد.
دختر موبایلش را درآورد و شروع کرد به عکس گرفتن از مترو.
کناریاش گفت: چرا از مترو عکس میگیری؟
دختر یک عکس از ردیف روبرو و آدمهایی که نشسته بودند، گرفت.
همانطور که داشت عکس را روی موبایلش نگاه میکرد، جواب داد: میترسم این مترو از کار بیفتد اما دوباره حرکت نکند.
این را گفت و سکوت کرد.
بعد خیلی سریع حرفش را پس گرفت و گفت: باید دوباره حرکت کند.
اما به ایستگاه بعد که رسید خیلی زود پیاده شد.
موقع پیاده شدن به هیچ کس توجهی نکرد.
عجله داشت.
پایش گیر کرد به چیزی.
انگار چیزی از کیفش افتاد.
صدای افتادن آمد اما دختر دیگر رفته بود و درهای مترو بسته شد.
مترو واقعا حرکت کرد.
تکان میخورد اما حرکت کرد و دور شد و چیزی از کیف دختر افتاده بود و کسی ندید.
فقط صدای افتادن آمد.
پسر سوار شد و از همان اول شروع کرد به لگد زدن به مسافرها.
یک لگد به ساق پای همه زد و رفت تا انتهای واگن.
دختر کفشهای صورتیاش را نگاه کرد که از باران دیشب وا رفته بود.
پسر برگشت و روی کفشهای دختر تف کرد.
مترو سرعتش زیاد شده بود.
ترمز که گرفت همه ریختند روی هم.
پسر از میلههای مترو آویزان شد و شروع کرد به تاب خوردن.
با لگد میزد توی صورت پیرمردی که نشسته بود.
دهانش پر از خون شد.
دندان مصنوعی پیرمرد بیرون افتاد.
دختر با کفشهای صورتی، پلاک دندانش را درآورد گذاشت توی کیفش.
یک نفر از انتهای واگن داد زد: جلوی این دیوانه را بگیرید.
پسر کپسول آتش نشانی را برداشت و رفت به طرف مرد.
اهرم را فشار داد و کف سفید رنگی مرد را پوشاند.
متروی دیگری داشت از روبرو میآمد.
صدای بوقش شنیده شد.
دختر، گردنبندش را درآورد و به طرف پسر انداخت.
متروی روبرو داشت با سرعت از کنار واگنها رد میشد.
پسر به سمت شیشه رفت و خودش را پرت کرد به سمت شیشه متروی کناری.
گردنبند دختر از میلههای مترو آویزان بود.
پسر توی متروی کناری داشت به ساق پای مسافرها لگد میزد.
پیرمرد گفت: بابا جان گلدانش را جا گذاشت و رفت.
مسافرهای ایستگاه ملت با زور سوار شدند.
مرد با موهای جوگندمی برگشت و به آقایی با ریش که پشت سرش بود، نگاه معناداری کرد.
بعد به بقیه نگاه کرد و گفت: شل کن یعنی چه آقا؟ مگر اینجا کجاست که میگویی سفت نگیر؟
مردِ پشت سر که ریشش مرتب بود بدون اینکه سرش را برگرداند جواب داد: اصلا اجازه نمیدهید کسی سوار شود.
مردِ موخاکستری زیر لب غرغر کرد: شل کن! چه فکری با خودش کرده؟
مرد ریشدار که عینک فلزی داشت، همانطور که پشتش را کرده بود، گفت: فکرش خراب است، منظورم این بود که اجازه بدهد بقیه رد شوند.
موخاکستری چشمهایش گرد شد؛ بعد سرش را برگرداند و داد زد: جواب تو خاموشی است.
مترو به ایستگاه امام خمینی رسیده بود.
مرد هنوز داشت زیر لب زمزمه میکرد: مردک میگوید شل کن! چه بیادب
مسافر ریش دار برگشت و گفت: مگر نگفتی جواب من خاموشی است؟ خفه شو
مرد مو خاکستری قدش تا شانه مسافر ریش دار میرسید؛ دیگر چیزی نگفت.
ایستگاه امام علی درهای مترو باز شد.
توی ایستگاه فقط دختر و پسری کنار هم ایستاده بودند.
دختر موهایش را ریخته بود یک طرف صورتش.
هر چه تلاش کردند، نتوانستند سوار شوند.
دختر به پسر گفت: من میروم واگن بانوان، تو اینجا سوار شو.
چند لحظه بعد، درها بسته شد.
پسر تنها مانده بود توی ایستگاه.
مترو حرکت کرد و چشمان پسر جایی را دنبال میکرد.
مرد مو خاکستری گفت: باید شل میکردید که این پسر هم سوار میشد.
مترو وسط تونل بود که صدای جیغ بلند شد.
زن فریاد میزد: سوختم، سوختم...
پسری داد زد: آب؟ کسی آب ندارد؟
صدایی ناله میکرد: اسید... اسید بود
مترو وسط تونل از کار افتاد و چراغها خاموش شد.
مترو تازه از ایستگاه انقلاب حرکت کرده بود که مردی با کت و شلوار پرسید: ببخشید من باید بروم برج میلاد، کجا باید پیاده شوم؟
پسر کناریاش گفت: داخل برج میروید؟
مرد سرش را تکان داد.
پسر دست مرد را گرفت و به طرف شیشه برد و با انگشتش جایی در بیرون را نشان داد.
بعد رو کرد به مرد و گفت: معمولا برج میلاد از همه جای تهران دیده میشود اما نمیدانم چرا از اینجا چیزی معلوم نیست.
مرد دستش را به شیشه چسباند: آخر خیلی تاریک است.
پسر لبخند زد: برج میلاد چراغهای زیادی دارد، توی تاریکی هم دیده میشود.
بعد خودش ادامه داد: احتمالا به خاطر آلودگی هواست.
ایستگاه بعد دختری سوار شد.
همان اول که آمد گفت باید زود پیاده شود.
این را داشت به یک نفر توی موبایلش میگفت.
مرد کت و شلواری به پسر گفت: لااقل باید پایههای برج از اینجا دیده شود.
دختر پایش را روی پای پسر گذاشته بود که گفت: عمدی در کار نبوده است.
بعد که پایش را برداشت پاشنهٔ کفشش گیر کرده بود به پای پسر.
وقتی پایش را کشید، پسر دردش آمد اما چیزی نگفت.
فقط لبخند زد.
دختر پایش را بیشتر کشید، پسر بیشتر دردش آمد.
چیزی نگفت و لبخند زد.
مترو به ایستگاه رسید و دختر پیاده شد.
رد خون روی سکو پیدا بود.
تکهای گوشت به دنبال پای دختر کشیده میشد.
پسر به مرد کت و شلواری گفت: پایههای برج در هواست، اینجا زیر زمین است.
زیر چشمان پسر کبود شده بود.
مرد گفت: خودت مشت زدی؟
پسر لبخند زد: شما باید همین جا پیاده شوید من تا آخر هستم.
-بلند نشو مرد
پیرمرد دستش را روی شانه مردی با دستمال گردن گذاشت و اجازه نداد بلند شود.
-من خیلی وقت پیش جایم را به کس دیگری دادم؛ راحت باش، بلند نشو.
مرد دستمال گردنش را مرتب کرد؛ نشست و هدفون در گوش، داشت موسیقی گوش میداد.
پیرمرد اصلا حواسش نبود که مرد نمیشنود.
ادامه داد: سالهاست که چیزی اینجا نشسته است.
داشت به سینهاش اشاره میکرد.
دست فروش داد میزد: مسواک، مسواک اورال بی
دختری هزار تومان داد و یک مسواک خرید بعد آن را گذاشت توی کیف پسر کناریاش.
پسر گفت: پس تا به حال ناصرخسرو نرفتی! عجب
دختر با آدامس توی دهانش صدای ترقه درآورد.
-آنجا دست مرا محکم بگیر که خطرناک است
دختر دندانهایش را محکم به هم فشار داد.
پیرمرد داشت به دستمال گردن مرد نگاه میکرد که گفت: من همیشه ایستادهام.
بلندگوی مترو صدایش درآمد: آهای پیرمرد بس است
دختر خیره شد به دستمال گردن مرد که روبرویش نشسته بود.
پسر کناریاش گفت: تا به حال از ناصرخسرو داروی خودکشی خریدهای؟
دختر انگار نشنید.
مترو تکان خورد.
پیرمرد خندید: میبینی که همچنان ایستادهام. شاید ایستاده بمیرم.
دختر گفت: پس برای خرید داروی خودکشی میروی.
وقتی داشت این را میگفت، چشم از دستمال گردن مرد روبرویش برنداشت.
پسر گفت: باید ایستگاه امام خمینی پیاده شویم بعد میرویم ناصرخسرو.
مترو دوباره تکان خورد که خیلی از مسافرها افتادند.
پیرمرد همچنان ایستاده بود، خواست چیزی بگوید که بلندگوی مترو با صدای بلند گفت: خفو شو پیرمرد، دیگر دستت رو شده است، حالا همه میدانند.
مرد هدفون از گوشش درآورده بود.
دستمال گردنش را درآورد و دور گردن پیرمرد انداخت و شروع کرد به فشار دادن.
پیرمرد داشت نفسش بند میآمد.
هنوز چیزهایی میگفت از ایس.. دن