شب بود. از آن شبهایی که مسافر زیاد پیدا نمیشود.
پسر جوانی هدفون توی گوشش بود و داشت با خودش آواز میخواند: رویایی دارم، رویای آزادی، رویای یک رقص بیوقفه از شادی...
البته احتیاجی هم نبود که بخواند، صدای هدفون آنقدر زیاد بود که همه اطرافیان آن را به خوبی بشنوند.
مسافرها یا خوششان آمده بود یا آنقدر خسته و بیرمق بودند که کسی چیزی نگفت.
بلندگوی مترو دیگر ایستگاهها را اعلام نمیکرد.
پیرمردی هر ایستگاه سرک میکشید تا از شیشه، نام ایستگاه را روی سکو بخواند.
از کناریاش پرسید: میدان حر هنوز نرسیدیدم؟
-نه آقا جان، هنوز خیلی مانده است.
اما ایستگاه بعد پیرمرد دوباره سرک کشید و روی ایستگاه را نگاه کرد و پرسید: ایستگاه حر است؟
این کار آنقدر تکرار شده بود که دیگر کسی جواب پیرمرد را نداد.
ایستگاه ملت، چند نفر پیاده شدند که از کیف یا جیب یکی از آنها چیزی افتاد.
دختری آن را برداشت: اسپری آسم؟ این مال کی بود؟
درها بسته شده بود و دختر از شیشه، اسپری را نشان آنهایی داد که پیاده شده بودند و داشتند روی سکوی ایستگاه راه میرفتند.
هیچ کدام دختر را ندیدند.
-اگر حالش بد شود؟ اگر به اسپری نیاز داشته باشد؟
پیرمرد گفت: نگران نباش دختر جان، اتفاقی نمیافتد. مگر فکر کردی این قوطی چه کار میکند.
بعد همین که دختر به او نگاه کرد، پیرمرد فرصت را غنیمت شمرد و پرسید: هنوز به ایستگاه حر نرسیدیم؟
دختر به روی خودش نیاورد.
پیرمرد دست توی جیبش کرد و دستهای موی بلند بیرون آورد: اینها را سالها پیش در ایستگاه حر پیدا کرده بودم؛ حالا به دنبال صاحبش هستم.
کسی به روی خودش نیاورد.
دستفروشی آمد و تبلیغش را شروع کرد: دوازده عدد خودکار رنگی فقط هزار تومان، کاغذ میدهم اول تست کنید بعد بخرید، خودکارهای رنگی با قیمت بیسابقه، همین بسته را در فروشگاهها ۵ هزار تومان میفروشند؛ فقط هزار تومان؛ اصلا باور کردنی نیست، خودم هم باور نمیکنم. اصلا نمیدانم چرا اینقدر ارزان میفروشم.
چند نفر خندهشان گرفت. دستفروش گفت: به نظر میرسد که شما خودکار میخواهید.
آنهایی که خندهشان گرفته بود، دیگر نخندیدند.
پیرمرد اما یک بسته خرید.
وقتی داشت بقیه پولش را از دستفروش میگرفت پرسید: آقا میدان حر نرسیدیم؟
دستفروش گفت: رد شدیم پدر جان، خیلی وقت است که از حر عبور کردیم.
مرد لباس گشادی تنش بود. ایستگاه فردوسی سوار شد. دستانش را کمی باز کرده بود که انگار زیر هر بغلش یک هنداونه دارد. خودش گفت که دارد.
وقتی چند نفر به او خیره شدند این را گفت که به اندازه یک هندوانه زیر بغلش چیزی دارد.
مترو که تکان خورد و کناریاش ضربهای به او زد، ناله کرد انگار.
گفت یا التماس کرد که مراقب باشید.
«ایستگاه دروازه دولت، مسافرین محترمی که قصد عزیزمت......«
بلندگو که داشت نام ایستگاه را اعلام میکرد مرد دلهرهاش بیشتر شد.
اینجا مسافر زیاد سوار میشود؟ مرد این را پرسید که جوانی با موهای چتری جواب داد: بله آقا اینجا خیلیها از خط ۱ میآیند.
مرد داستانش را تعریف کرد، داستان که نبود، درد زیربغلش را گفت.
زخمهای زیادی زیر بغل دارم؛ نمیتوانم نشانتان بدهم، آنقدر عفونت کردهاند که حالتان به هم میخورد.
دختری روسریاش را جلوی بینیاش گرفته بود که مرد به او گفت: بله خانم، این بوی زخمهای من است؛ حق دارید.
مرد ۵۰ سالهای نشسته بود؛ با گردن تنومند و موهای جوگندمی.
او هم داستانش را تعریف کرد: این گردن دیگر گردن نمیشد، باور کنید خواب راحت نداشتم.
پسر جوانی روزنامه زیر بغل گرفته بود؛ داشت به حرفهای مرد گوش میداد اما همین که مرد به او نگاه کرد، رویش را برگرداند که یعنی فضولی نمیکند.
مرد گفت: شما هم گوش کن، آقا، ایرادی ندارد؛ بله داشتم میگفتم این درد تمام نمیشد، عید امسال رفته بودیم مشهد؛ توی حرم بودم و چند قدمی بیشتر تا ضریح نمانده بود، جمعیت از همه طرف فشار میآورد و هر لحظه میترسیدم که گردنم بشکند.
دختری که روسریاش را جلوی بینی گرفته بود، کمی جابجا شد تا داستان مرد را بشنود.
مرد ادامه داد: وسط جمعیت بودم که دستی سمت چپ و دست دیگر طرف راست گردنم نشست و از پشت فشار داد. نفهمیدم چه کسی بود. اما از همان موقع دیگر درد گردنم خوب شد؛ البته گاهی کمی درد میکند اما دیگر خوب شدم.
بعد به مسافرها نگاه کرد و با لبخند گفت: آقا رضا کار خودش را میکند.
پیرمردی چشمانش را بست و زمزمه کرد: یا ثامن الحجج.
مردی که زیر بغلش عفونت داشت، خندهاش گرفت.
پیرمرد نگاهش کرد: شک نکن مرد، خیلیها حاجت گرفتند.
مرد انگار زیر بغلش دوباره درد گرفت، خندهاش خشک شد: میدانید درد من این است که مدتها کسی را بغل نکردهام؛ دلم میخواهد کسی را در آغوش بگیرم اما نمیتوانم.