همه چیز انگار یک راز بود؛ بعد درد دلی میان دوستان نزدیک. سال‌ها بعد همهٔ آنچه که راز بود، به داستانی بدل شد که دهان به دهان می‌چرخید. انگار همه می‌دانستند که داستان تو چیست. زمانی که نبودی، وسط هر گفت‌وگویی، یا میانه‌های یک شب‌نشینیِ مخمور، لحظه‌ای بود که کسی آهی می‌کشید و می‌گفت شبیه داستانِ او... چه شباهتی با سرنوشتِ او که در فلان سال در آن لحظهٔ غم‌انگیز همه چیزش را از دست داد... یکی دیگر از آن سوی جمع زیر لب می‌گفت... او چه سرنوشتی داشت... و این «او»، تو بودی که همه داشتند روایتت می‌کردند. و آن لحظهٔ غمبار چه بود که همه یادشان می‌آمد و تو خودت هیچ چیزی ازآن به خاطر نداشتی. آخر شب، ماشینی می‌آمد و صدای موسیقی‌اش را آنقدر بالا برده بود که بی‌اراده از پنجره نگاهی به پایین می‌انداختی و این داستان هر شب تکرار می‌شد تا زمانی که در آن تقاطع مرگ‌بار کامیونی آمد و ماشین را از وسط به دو نیم کرد و جالب بود که هنوز صدای موسیقی به گوش می‌رسید تا بوی خون بیرون زد.

اما آن رازی که دیگر راز نبود، هیچ‌گاه به خون ننشست و اشک و آهی نداشت و در گلو خفه شد. شاید تنها شبی در بستری به ناگاه بغضی شکسته شد و کسی بی‌گاه‌‌ همان شب سراغت را گرفته بود و بعد از پشت تلفن فقط برایش گریه کردی و حالا اصلا یادت نمی‌آمد این همه اشک برای چه بود.

گفته بودند یازده سال از پس هر انتظاری باید می‌گذشت تا همه چیز فراموش شود که بعد دیگر حوصله هیچ‌چیز را نداشته باشی. دوباره شب‌نشینی و سیگاری که هیچ‌گاه گیرانده نشد و دودی که به هوا نرفت و تو فقط انتظار کشیدی لحظه‌ای را که باران ببارد؟

نه؛ این راز دیگر به درون خواهد رفت تا همیشه.

با تمام انگشت‌های قطع شده‌اش آمده بود اینجا و می‌گفت می‌خواهم برایت آهنگ بزنم. تار را نشان داد. دیگر لازم نبود دوباره به دست‌هایش نگاه کنم. چشم‌هایم را بستم و گوش دادم. او با تمام انگشت‌های نداشته‌اش عاشق شده بود و من عشق را جایی پیش از قطع شدن انگشت‌ها از دست داده بودم.

قوطی قرمزی داشتیم که پودری سفید داخلش بود. پودر را گوشه‌های اتاق می‌ریختیم.

سوسک‌ها می‌آمدند و می‌خوردند و می‌رفتند و بعد می‌مُردند.

یک روز وسط آشپزی قوطی را برداشتم و توی ظرف غذا خالی کردم و خوب هم زدم.

آن روز همه ما دور میز جمع شدیم و غذا را با موسیقی علفزار گریان خوردیم.

وقتی که گرسنه باشی دیگر یادت می­رود که افسرده هستی
وقتی که گرسنه باشی یادت می­رود که باید دلت بگیرد
فراموش می­کنی که عاشق بوده­ای و باید....
وقتی گرسنه باشی اصلا خیلی چیزها برایت اهمیت ندارد. خیلی چیزها اصلا دیده نمی­شود.
وقتی گرسنه باشی و مثل سگ از سرما بلرزی دیگر هیچ وقت حس عاشقانه قدم زدن در هوای برفی به سرت نمی­زند.
وقتی گرسنه باشی حتی نمی­توانی درباره گرسنگان فکر کنی.

می‌دانی من به اندازه تمام رویاهای تو، با تمام دیوارهای این شهر وداع کرده‌ام؛ با تمام مترو‌ها و خیابان‌ها؛ با تمام تق تق کفش‌های زنانه و سری که –بی هیچ حرکتی- روی سینه‌ای به خواب رفته باشد، وداع کرده‌ام. من برای تمام این‌ها هیچ بهایی نپرداختم جز سکوت.